Saturday, July 23, 2022

گفتگویی در باره ی آریا گرایی و نژاد پرستی در میان "روشنفکران" ایران

 گیتی نوین : چندی پیش درگفتگویمان در باره ی غربزدگی به دشواری نژادپرستی در ایران اشاره کردیم ودیدیم که نویسندگانی مانند میرزا أقاخان کرمانی وصادق هدایت  در شیفتگی بیمارگونه یی به نژاد آریایی، به آشکاری از اندیشارهایی بدخیمانه  دُش سامی گرایی،  یهودی ستیزی و عرب ستیزی  گرفتارآمده بودند و فرهنگ پر بار و در برگیر مهرانیان  را  که  برای قرن ها در در سرزمینهای میترایی ایلام و سپس در میان شاهنشاهی میترایی پارتهای آرش اکیان ریشه دوانده بود .نادیده گرفتند،   فرهنگی که بازتاب آن را در خرد ورزانی مانند حافظ و سعدی  و بوعلی و عطار می توان ردیابی نمود. این نژادگرایان با دریافت های تاریخی نادانیک و نا درست خود تبلیغات و پروپاگاندای مذهبی داریوش هخامنشی را برای گسترش  آیین ذرتشت ،  در پس از بپاخیزی او در برابر "بردیای راستین" پسر کورش بزرگ "پادشاه انشان"، که سپس در تبلیغات موبدانی مانند تنسر و کارتیر در شاهنشاهی مذهبی ارته شیر پاپکان و نوادگان او در  دوران ساسانیان پژواکی گسترده و ستمگرانه گرفت، طوطی وار بازگو  می نمودند.     و در آن  گفتگو پیشنهاد کردیم که در  گفتگویی ویژه به دشواری شرم آور نژاد پرستی در ایران بپردازیم و خوشبختانه  اخیرا نوشته ای بسیار جالبی زیر آوند   --  خود-شرق زدگی   و آوارگی: بهره گیری و  به کارگیری نادرست در گفتاک "آریا گرایی " در ایران--  Self-Orientalization and Dislocation: The Uses and Abuses of the“Aryan”Discourse in Iran  به قلم آقای رضا ضیا ابراهیمی خوانده ام که بسیار به کار این گفتگو میاید.


 شاید در آغاز  این گفتگو پر بیهوده نباشد اگر در باره ی واژه ی آریا   به بیزش پردازیم.   برای دریافت میانای ریزیک این واژه می باید در خاستگاه میترایی آن در ریگ ودا و   در یشتهای میترایی که به اوستای ذرتشتیان اندر شده است  به ریشه یابی بپردازیم. در ریگ ودا  آریامن अर्यमन् از آدایتی आदित्य  ها  یا ایزدان خورشیدی اند. و البته  همانگونه که مری بویس می نویسد:
در ریگ ودا "آریامن" به ویژه با میترا درپیوند ست. و براستی  در "دواندوا "  devandva    دوبار   در آمیزه ی "میترا-آریامن" با او پیوست می شود. 
در گاثاها نام میترا هرگر آورده نشده است و  این شاید به خاطر ویراستاری  تنسر و کارتیر  باشد و شاید هم  که  همه ی گاثاها به راستی متن هایی  باشند که ذرتشت  سروده است و سپس در کنار  یشتهای میترایی گردآوری شده اند. متاسفانه  بسیاری از میترا شناسان غرب باورهای نادرست خود را در باره ی واژه ی آریا  از پیشنهاد فرانتز کومون Franz Cumont  در کتاب  پرگنجایش او زیر آوند نوشته ها و  تندیس های یادساخت در رابطه با رازهای میترایی Textes et monuments figures relatifs aux mysteres de Mithra  گرفته اند که به نادرستی گفته است این  رازها، مانند هفت ایستگاه میترایی، از آیین ذرتشت سرچشمه گرفته اند و حال آنکه  رازهای شناخت میترایی  بس کهن تر از آیین ذرتشت اَند. با این همه، بسیاری از میتراشناسان به جز  نیبرگ  Nyberg  که به انگاره های خود پروای انگار بافی های بسیار داده است بر این باورند که میترای پیش از ذرتشت  خداوندی  آسوده بوده که پاسدار  پیمان ها  و   نگاهدار آنان بوده است  که به پیمانها شان وفادار بوده اند .

البته ما در گفتگوهای پیشین به هنایش میترا باوری در آیین ذرتشت پرداخته ایم  و در اینجا به این نکته بس می کنیم که  در  گاثا ها واژه ی "آشی" برابر با "آریامن" به کار برده شده است   که برابر با واژه ی  ساخی सखी  در سانسکریت  به میانای دوست و همراه ودلدارست.  این واژه که ما  رد پای  آنرا هنوز در واژه های "آشنا"  ، "آشتی" و "آشفته"در زبان امروز خود داریم  به میانای یاری و همراهی ودوستی بوده است. بباور مری بویس "آریامن"  به گونه ی خود-چیستگی hypostasis میتراست. و او میانای آنرا در ریگ ودا به  "میهمان نوازی" یا "دوستی با میهمان"  و یا در ریخت نرگین  masculine آن به میانای "دوست میهمان"  یا تنها  "دوست"  میگیرد.  به کمترین،  برای من، شگفت آور اینست که در همه ی این میاناها بویس و دیگر شرقشناسان نماد گستره ی دوستی و آشتی را در "فرهنگی انسان دوست"  در  نیافته اند.  برای نمون اگر به انگار بگیریم که  میانای" آریامن" در ریگ ودا  "نکومنشی" باشد آنگاه آشکارست که  "دوستی با میهمان"  و یا  "میهمان نوازی"  بخشی از "نکومنشی" ست. پس براستی پرسش ما می باید  این باشد که میانای راستین  "آریامن" در فرهنگ میترایی ایران چه بوده است؟

به افسردگی باید گفت که بسیاری از شرقشناسان غرب، که از اندیشار های میترایی فدرالیسم ناآگاه بوده اند، انگاره هایی ناروا را در باره ی آیین میترا رواج داده اند.  برای نمون به باور هارولد بیلی  Harold Bailey   ساختو ست ایزدان دائیتیا،   خاندانی مینوی از ایزدانند   caelestificatio of οικαρχια  و حال آنکه این دیسه همانند نشست مَهینان میترا باور در حکومت فدرال  پارت است  و این نشست بود که شاهنشاهان اشکانی را بر میگزید.  در  اینگونه ساختار که ماچک  Machek آنرا پیش از بِیلی پیشنهاد  کرده بود میترا همانند   کارگردان  و یا سرکرده ایست که  توده یا انجمنی را به گردهم میاورد. در حالیکه  برداشت درست اینست که میترا پاسدار مردمانی ست که  در زیر یک قانون، یک قرارداد اجتماعی یا یک پیمان به گردهم میایند.  و البته این برداشت با پیشنهاد  آنتوان میه   Antoine Meille،  که  نام میترا  از  واژه یی  به میانای "مهریه" ، "پیمان"  یا  "پیمان نامه"جوانه زده است، سازگارست  .

اما با همه اینکه  میتراشناسان غرب براین باورند که میترا نشانه و نماد یک نهاد اجتماعی و یا، به کمترین اندازه، نماد آرمانی بوده است که مردمان را به یکدیگر پیوند میداده است اینرا  هرگز در نیافته اند که بهترین توصیف برای این آرمان همان  فدرالیزم بوده است که در ساختار های حکومتی ایلام و سپس پارتها به آشکاری پدیدار ست. برای نمون پال ثیم Paul Thieme این اندیشار میترایی را در نوشته هایش مانند: باورهای آریایی The Concept of Mitra in Aryan belief و میترا و آریامن Mitra and Aryaman  در بافت پیچیده ای  سردرگم می نماید  که  به براستی  هر سه گونه نمونهای دوستی که پال ثیم پیشنهاد می کند : یک: میترا به میانای  "دوست پیمان" دو:  آریامن به میانای  "دوست میهمان نوازی"  و ساخی به میانای "دوست دوستداشتنی" نمادهایی از فدرالیسم مهرانی در شمار میایند.

به هر روی آفای ضیا ابراهیمی  در  باره ی نیاز به بررسیی انتقادی از گفتاک آسیایی می نویسند:
این مایه ی شگفتی است که گفتاک آریایگی the Aryan discourse ، با  همه مناسبت ارزیابی دقیق آن برای هویت نووا  و یا اندیشه های سیاسی و تاریخی ایران،  هنوز  به بیزشی جدی  کشیده نشده است . با به  دید گرفتنِ  پایداری این گفتاک   و  نبودن هرگونه بررسی انتقادی  چه از دید  ارزیابی  دانشورانه  و یا حتی از دید پیشینه تاریخی شرم آور آن، نیاز به  پژوهشی  دراین باره  از بایستگیی ویژه برخوردارست  . از هنگام  افشای اردوگاه های مرگ نازی،  به سرانجام دیگر از دیدی دانشورانه ارزش گفتاک آریایگی غرب از میان رفته و   بهره گیری از  شناسه ی "نژاد آریایی‌"  دیگر کاربردی ندارد، و تنها اینچنین گفتاک در نشریه هایی با ارجی اندک  از دانشوری،  و هرازگاه با نشانه های آشکار از نژاد پرستی و  با کششی  سوگیرانه  به نازی هاست که دنبال می شود.  با این همه، ایرانی ها  همچنان  از نژاد آریایی شان و از تعلقشان به این تبار ، که به باورشان تباری در بر گیر اروپائیها نیز هست، بگونه ئی بی بند وبار  دم میزنند، و این حتی در نوشته های دانش پژوهانشان  هم به بروزی پیداست. دو نمونه  در پیش در آمد این نوشته- اگرچه به هیچ وجه دربرگیر همه ی شکلهای این پدیده نیستند-  با این همه نشانه هایی هستند  از ریشه ها ی ژرف این پدیده در گفتاک ملیت گرایی ایرانیان و بافتهای بس گوناگونی که آنرا در بر میگیرد. واین همانست که لئون پولیاکوف  Léon Poliakov استوره ی آریایی le mythe aryen می خواندشان .  
 آقای ضیا ابراهیمی سپس تاریخچه ای طولانی و البته بسیار ارزنده یی  را از پدیداری اندیشار  "آرین" و "آریاییگری" در اروپا فراهم میاورند. و  سپس به اینکه چگونه  این  آریاییگرایی نژادپرستانه و شرم آور به اندیشار ناسیونالیستها و ملیت گرایان ایرانی نفوذ ورخنه  نمود می پردازند و  تراوش  آنرا بگونه های نژادپرستی بیزاری برانگیز در ریخت های عرب ستیز  و یهود ستیز آن بررسی می نمایند. و  البته این مسئله مسئله ای کهنه نیست.  هم اینک در میان نسل دوم ایرانیان کوچیده به آمریکا اینگونه تمایلات نژاد پرستانه از پدران به فرزندان واگیر شده است. تا آنجا  که دانشگاه  استونی بروک Stony Brook در نیویورک اخیرا یعنی در ۲۰۱۷ برآن شده است که دریابد چگونه شده که یکی از شاگردان ایرانیش که درجه ی دکتری گرفته اینک با نژادپرستان تبه کار در "گرایش به بالادستی سپید پوستان"  White supremacist همدستی دارد.

 شاید پر بیهوده نباشد که شما بخشی از اطلاعاتی را که برای نوشتن مقاله های جهان سوم و روشنفکر در  مجله ی خوشه  در این باره فراهم آورده بودید در میان نهید  و سپس باهم به بررسی نکته های مهم مقاله ی آقای ضیاابراهیمی که از دید من درچارچوب اندیشار غربزدگی آل احمد میتواند به گشودن دریچه های تازه ای برای بررسی پدیده ی مدرنیته در ایران بشود بپردازیم.

سید حسن تقی زاده


فرید نوین - بله  همانگونه که در گفتگوهای گذشته گفتیم  از دید من برخی از روشنفکران سرخورده از واپس ماندگی و بی سامانی ایران در اواخر قرن نوزدهم با مشاهده ی پیشرفتهای علم ودانش و فناوری در اروپا به دنبال یافتن  ریشه ها ی این بیماری  و یا شاید به دنبال آنچه که اروپایی ها  بز قربانی scapegoat می خوانندش می گشتند تا که گناه ها عقب ماندگی ایران را بر دوشش بیاویزند و البته خرافات مذهبی نامزد  بخردانه ای در ریشه یابی برای این تیره گی ها بود، ولی شگفت اینجاست که   بسیاری از  روشنفکران ما  بیدرنگ ازخرافات مذهبی به یهود ستیزی و عرب ستیزی نژاد پرستانه  می جهیدند   بدون آنکه دمی به این نکته  بیندیشند که پیشرفتهای  اروپا و آمریکا  علیرغم  همه ی خرافات مذهبیی بود که دامنگیر بسیاری از مردمان و روشنفکران غرب  بود .  هنوز هم بخش بزرگی از مردمان غرب و دانشوانشان به خرافات مذهبی باور دارند.  ولی مردمان می توانند آزاد باشند که به هرچه دلشان می خواهد باور  داشته باشند و این باور ها را یه پیشرفت  اقتصادی پیوندی نیست  البته تا آنجا که  هر کس بباورهای دیگران و به قانون احترام نهد.

 در این رابطه   برخی از  نووایی  خواهان، مانند حسين كاظم زاده ايرانشهر ، برای   درگیر شدن کشور با جهان امروزین تنها چاره را از طریق بازسازی هویت ملی  ایرانی  در ریخت وحدت نژادی تجویز می نمودند . برای نمون او در ۱۲۹۳ در ایرانشهر می نوشت:
 در مملكتی كه هر طبقه، طبقه ديگر را دشمن مي شمارد، در جايی كـه ميـان ۱۱۴ نفـر وكيل كه خلاصه يك ملت بايد باشند، هفت فرقه سياسي به نام تجدد، تكامل، قيام، مليون، آزاديخواهان، بيطرفان و اقليت كه خود نيز نمی دانند چه می خواهند و چه فـرق دارنـد .... در مملكتی كه درجه فهم اكثريت مردم از درك معانی شهر و ولايـات و مملكـت خود بالاتر نرفته و لفظ ايران بر آنها يك معماست، چگونه مـي تـوان اميـد بـه پيـشرفت و ابادانی داشت... پيش از آشنا كردن ملت ايران با اجزاي ديگر بشريت بايد او را با افراد خود آشنا كرد و آشتی داد و برادر نمود.
 محمود افشار نیز  در نوشته ی ۱۳۸۳ خود زیر آوند وحدت،  بر همـين اندیشار  یگانگی  میهنی    پافشاری می نمود و  در مجله آينده می نوشت :
 وحـدت ملي امروز از اهم مسائل و حقايق بين المللي است . چه ما بخواهيم و چه نخواهيم در آينده ملت ما نيز در همين جريان سياسي خواهد افتاد و ايـن حقيقـت روزي مـدار سياسـت مـا خواهد گشت. 
گیتی نوین : بله اما در پس این تلاش برای  وحدت ملی گونه ی شیفتگی به اروپایی شدن موج میزد. من در گفتگوی پیشین   از نوشته ای از تقی زاده  در مجله ی کاوه یاد کردم که میگفت ایرانی باید روحاُ و جسماً تسلیم اروپا بشود!   شاید از میان روشنفکران ایرانی در برلین این کاظم زاده ی ایرانشهر، همکار تقی زاده در کاوه که پس از بسته شدن آن در ۱۳۲۲ مجله ی ایرانشهر را برای چهارسال در برلین منتشر میکرد، بود   که اندیشارهای برجسته ای را در میان میگذاشت که بر پایه آنها ایرانی می توانست از تمدن اروپایی درس بگیرد اما در این  دادو ستد هوویت و فرهنگ خویش را از دست ندهد. او می نوشت:
 ملت  ایران را هدف و آمالی لازم است تا او را  قوت جوانی و روح تازه ای بخشد و از جای خود تکان بدهد و أن هدف جز ملیت چیز دیگری نمی تواند بشود (...) ما میگوئیم که ملت ایران وقتی یک تمدن درخشانی داشته است که در آن عهد یکی از بزرگ ترین و باشکوه ترین سلطنت های روی زمین را  دارا بوده است چنانکه آثار فنی و صنعتی و فلسفی آن تمدن، پس از هزاران سال  ، باز تا کنون بر جا مانده  (...) ما میگوئیم با اینکه ملت ایران قرن ها در زیر فشار بندگی و زیر دستی حکمداران ظالم بیحس  و معرفت کش و در زیر زنجیر استیلای ملتهای وحشی بیگانه  زیسته و با اینکه  بسیاری از آداب و اخلاق قدیم و شعایر ملی و حتی دین و آئین باستانی خود را از دست داده  و در اوضاع سیاسی و اجتماعی او تغییرات کلی به عمل آمده است باز روح ایرانیت او نمرده و همان خصایص  فطری  را که دو هزار سال پیش داشته باز دارا می باشد. فقط حوادث روزگار رخسار آن روح را  پوشیده داشته است  و ان پرده عبارت از جهالت و اسارت یعنی نداشتن علم و آزادیست.
حسین کاظم زاده ایرانشهر

 البته  سنجه ی این که کدامین ملت وحشی است و کدامین ملت متمدن کار آسانی نیست . یونانی ها با همه ی تمدنشان در جنگهای پیاپی دولت شهر های یونان به ستمگری ها و ویرانگری ها و کشتار های وحشیانه بسیار دست میازیدند و به همین سان  امپراطوری رم   با وحشیگری های  و کشتارهای کراسوس و کالیگولا و نرو نمی تواند نمادی برای تمدن باشد و البته مغولها و اعراب نیز از این وحشیگری ها بدور نبو ده اند  و لی شاهنشاهان هخامنش و ساسانی نیز  چه بسیار از شهر ها را که سوزاندند و ویران نمودند و چه ستمگری ها که با مزدکیان و مانویان نکردند. ولی با این همه شاید بتوان نیاز به لحن تبلیغ مانند یا پروپاگاند وار این نوشته را در شرایط آشفته و نابسامان ایران آن روزها  تا اندازه ایی دریافت . ولی  حتی ایرانشهر  نیز با شتاب اندیشار خود را از ملیت به دست آویز نژادی آریا می آویخت و می نوشت:
ما میگوئیم که ملت ایران استعداد نژادی و ذکاوت آریائی خود را گم نکرده و باز قادرست که یک تمدن درخشانی از خود بروز دهد  و خدمتهای بزرگی به جهان علم و حقیقت و صنعت بکند.
ایرانشهر با همه اینکه بسیاری ازپادشاهان هخامنشی  و ساسانی نیز دستهاشان  به کشتار مردم و نابودی فرزندان و برادران  خود آلوده بود اینگونه   وحشیگری ها را به دوران های پس از ایران باستان پیوند میدهد.  و ازاینروست که اینک می باید  استعداد نژادی و ذکاوت آریائی را  که در آرین های اروپایی پدیدار ست شناسایی نمود و  ازاین تمدنها سرمشق گرفت . ولی او تاکید می کند که در این پیروی نباید روح ملت را از دست داد . او می نویسد:
 مانند بعضی کوته نظران نباید تصور کرد که برای حصول این انتباه، باید روح ملت را تغییر داد. ما  این تصور را غلط و حصول آنرا هم محال می دانیم.  هیچ قوه ی بزرگ ، حتی خونین ترین  و شدید ترین انقلابها هم نتوانسته روح ملتی را تغییر بدهد بلکه  فقط دایره ی فعالیت یعنی مجرای آنرا تغییر داده  و اشکال تظاهر آنرا تغییر داده (۰...) 
 به باور کاظم زاده ی ایرانشهر   طبیعت و استعداد روحی ملت های اروپایی یکسان نیست. او می نویسد  : 
ما ایرانیان از حیث اخلاق و طبیعت و استعداد و تمایلات روحی بیشتر شباهت و موافقت با فرانسه‌ها یعنی نژاد لاتینی داریم (به‌استثنای اهالی آذربایجان که طبیعت و اخلاق آنان بیشتر با طبیعت و اخلاق نژاد آنگلوساکسون می‌سازد)، چنان‌که حدت ذهن، ذکاوت، خودپرستی، جوالی فکر، ظرافت و لطافت حس، حسن ‌مزاج و آمیزش یا خوش‌مشربی از یک طرف و بی‌ثباتی و تلون ‌مزاج، زود خسته شدن و بی‌متانتی و لاابالی‌گری و بی‌قدری و افراط و تفریط در کارها از طرف دیگر از خصایص طبیعت و اخلاق ما و فرانسه‌هاست.
این اخلاق و طبیعت نمی‌تواند ملت ایران را به شاهراه نیک‌بختی و نجات برساند. برای حفظ استقلال سیاسی و تولید یک انقلاب حقیقی روحی و اجتماعی باید این اخلاق و طبیعت را اصلاح کرد. احتیاج معنوی و اصلاح اخلاقی ایران مقتضی است که ما جوانانی تربیت بکنیم که برخلاف طبیعت سست امروزی، استقلال شخصی، تحمل مشقت‌ها، متانت و استقامت و فعالیت و شهامت را در نفس خودشان تکمیل کرده باشند و این طبیعت و اخلاق در ملت‌های آنگلوساکسون که انگلیس‌ها و آلمان‌ها هستند بیشتر وجود و نفوذ دارد تا در ملت فرانسه. اصول تعلیم و تربیت نیز در این ممالک طوری است که بدین مسئله خدمت می‌کند.
  اینکه چرا ایرانشهر   می خواهد ایرانیان از انگلوساکسون ها  سرمشق بگیرند تا اندازه ای به دلواپسی او برای پاسداری از فرهنگ ایرانی پیوند دارد و این همان گفتاک است که در اندیشار غربزدگی آل احمد  اشکاری گرفته ست.  به هر پیشامد، او می نویسد:
  خصایص روح ملت انگلیس را در یک کلمه می توان خلاصه کرد و  آن عبارت از "محافظه کاری" است. یک محافظه کاری که با ترقی همقدم است.  مقصود از این خاصه ی محافظه کاری اینست که که ملت انگلیس در حفظ کردن شعایر ملی و آداب احتماعی و قوانین و اخلاق  خود بیش از دیگران پافشاری میکند .  یعنی حالت عصبانی و انقلابی ندارد و تشکیلات سیاسی  و اجتماعی  خود را  زود زود عوض نمی کند. این محافظه کاری در کلیه ی امور سیاسی، اقتصادی، اجتماعی ، دینی، زبانی و آخلاقی و حتی در طرز تفکر و تکلم و تلبیس  و تغذی  این ملت حکم فرماست و او جریان هیچ یک  از ین امور را از روی  هوا و هوس  عوض نمی کند بلکه در محافظه آنها مثاومت ومتانتی  بدرجه ی عناد برسد نشان  میدهد.
 از تأثیر این روح محافظه کاریست که سیاست انگلیس کمتر تغییر میابد. کابینه های انگلستان بیشتر عمر میکنند و آزادی فکر و عقیده در ین مملکت بیشتر از همه جا دیده میشود و ضمناٌ تعصب و خرافات بی اندازه نیز مشاهده می گردد. و نیز از یکطرف متمول  ترین و متنعم ترین  مردمان عالم  در این خاک زیست کرده و تمام مملکت املاک موروٍثه  آنان میباشد. از طرف دیگر فقیرترین کارگران حتی در خود لندن در کثیف ترین کوچه ها و پست ترین خانه ها مانند حیوانات به بدترین شکلی زندگی می کنند . (...)  
 ولی این خاصه ی محافظه کاری مانع ترقی ملت انگلیس نشده بلکه اورا از یک ترقی تاریخی و از یک تکامل دائمی  بهره مند ساخته است و از پرتو این خاصه ی  محافظه کاریست  که هیج یک از عادات وآداب و طرز  سیاست و قوانین را تغییر نمی دهند و می توان گفت هر تغییری که در یکی از امور سیاسی و اجتماعی این ملت حاصل شود یقیناٌ در موقعی حاصل شده که دیگر بیشتر از آن در حال سابق نمی توانست بماند.  
البته در آن هنگام که ایرانشهر این نوشته را می نوشت انگلیس در اوج قدرت استعماری بود و "آفتاب در امپراطوری انگلیس هرگز غروب نمی کرد."، ولی هرچند  انگلیس امپراطوری خود را  پس از جنگ دوم جهانی از دست داد این جالب توجه است که تا چه اندازه هنوز بسیاری از راستیک هایی که او گزارش می کند به ویژه در باره ی تعصب و خرافات ملت انگلیس و یا توزیع درآمد بیدادگرانه ی آن کشور  هنوز هم همانگون که او  دیده بود به جا مانده اند و چندان دگرگون نشده اند.

فرید نوین: بله  به هر روی  این در برلین بود که  ایرانشهر  و تقی زاده  و بقیه ی اعضای انجمن کاوه  به فکر افتادند که برای ایجاد وحدت ملی می باید فردوسی را به عنوان نماد ملیت گرایی برپاسازند . و همه ی آموزه های انسانی  و بخردانه شاهنامه  را مانند: , "زدانش چو جان تـــرا مـــايـه نيست/ به از خامشي هيچ پيرايــه نيست"  و یا "توانگر شد آنكس كه خرسنـــد گشت/  از او آز و تيمار در بنـــد گشت"  ویا "بـه آمــوختن چون فــروتن شـــوي/ سخن هــاي دانندگــان بشنوي" و یا "بيــــا تا جهــــان را به بــد نسپريم/ به كوشش همه دست نيكي بريم / نبــاشد همي نيك و بـــد، پــــايدار / همـــــان به كه نيكي بود يادگار" و یا "فــريــدون فــرّخ، فرشته نبـــــــود / بــه مشك و به عنبر، سرشته نبود /به داد و دهش يــافت آن نيکـــــوئي / تو داد و دهش كن، فريدون توئي" که  براستی گنجینه ای از فرزانگی هستندو معانی پر بار آنها  نیاز به تامل و اندیشیدنی بخردانه دارند و یا سادگی یک انگاره ی زیبای انسانی که "میازار موری که دانه کش ست/ که جان دارد و جان شیرین خوش است"  که اندیشمند شیراز سعدی را وادار   به  بازتاباش کرده بود فراموش شد.  و فردوسیی عرب ستیز  را به ایرانیان شناساندند که ‌"زشیر شتر خوردن و سوسمار/ عربرا رسیده ست جایی بکار / که  تاج کیانی کند آرزو" .

 البته پافشاری تقی زاده در کاوه برای یافتن آرامگاه فردوسی و پبشنهادهای او برای بازیابی آرامگاه او در توس از روی شواهدی که در سفرنامه های  شرق شناسان روس و انگلیس ارائه شده بود بسیار ارزنده بود . پس از اینکه  " انجمن آثار ملی"  در ایران تصمیم به بازسازی آرامگاه فردوسی نمود . ایرانشهر   از آن تصمیم   به شدت قدر دانی نمود و نوشت:
زهی مایه ی خوشبختی است که کم کم  حساسیت ملیت در قلوب افراد ایرانی  در بیدار شدن است  و گوئی نژاد ایرانی [ و نه فرهنگ یا ادب یا روح ایرانی]  پس از هزار سال خوابیدن  حالا چشمهای خودرا باز می کند  و به خود میاید و به اطرافش نگاه کرده و خود را می شناسد و می فهمد کی و کجا بوده و حالا چه شده و به کجا رسیده ست.

اما این شیفتگی لگام گسیخته به "اروپایی شدن" به نگرش های "نژادپرستان آریاییگرا"  میدان میداد تا  این انگاره را در ایرانی ها  به پرورانند که ایرانی ها براستی اروپائیند و با اعراب و یهودی های سامی نژاد  هیچ وجه مشترکی ندارند.  و حتی امروزه اگر به بازماندگان این باورهای پلید برآیندهای ژنتیکی بررسی های دی. ان. اِ  DNA را نشان دهند که وجه مشترک ژنتیکی ایرانیان با اعراب و یهودی ها بسیار بیشتر از  اروپائی هاست هنوز بر باورهای ابلهانه ی نژادی  خود پا می فشرند.

آلفرد روزنبرگ


البته در این جریان تبلیغات نژادپرستانی مانند  آلفرد روزنبرگ ، نگرش پرداز  نازی ها  تأثیر بسیار داشت،‌  تبلیغات گسترده ی فرهنگی با صدای بهرام شاهرخ  از رادیو  برلین، و همچنین فرستاده هایی که باورهایی شگفت و   نادرست  نژاد پرستی را می پراکندند یا که برای نمون  می گفتند: در روزگار باستان کرمان خاستگاه نژاد جرمن بوده است زیرا که نام کهن آن گرمانیا یا جرمانیا بوده ست .  نازی ها به ويژه از مراسم هزاره ی زاد روز فردوسی در برلین بیشترین بهره ی تبلیغاتی را بردند . در این مراسم دکتر فالن معاون وزیر علوم آلمان به نمایندگی دکتر روست، وزیر فرهنگ، سخنرانی نمود و از نزدیکی فرهنگ ایران و آلمان و نژاد مشترک هند - و- جرمن سخن گفت .

ابوالقاسم نجم  سفیر ایران در آلمان نازی


در این مراسم او  در ستایش از فردوسی و فرهنگ ایران سخنرانی کرد. و از دوستی آلمان و به ویژه حزب  نازی با ایرانیان و فرهنگ غنی این کشور صحبت کرد. وی همچنین گفت که فرهنگ ایرانیان باستان با آلمانی‌های امروز بسیار نزدیک است و هر دو از نژاد هندو-ژرمن (آریایی) هستند. در این سخنرانی دکتر فالن از رضا  خان و کارهای فرهنگی او  برای نووایی ایران  بسیار نیک سرایی کرد و او را رهبری بزرگی برای ملت ایران و دوست ملت آلمان  خواند. در پایان فالن خشنودی بسیار خود و ملت آلمان را از برگزاری جشن گرامیداشت فردوسی در برلین ابراز نمود و از همه ی میهمانان خواست تا همراه او بر رضا خان درود بفرستند.  سپس سفیر ایران، ابولقاسم  نجم  در سخنرانی خود از ایران به  آوند سرزمین آریایی‌ها  نام برد.  همچنین در مراسم هزاره فردوسی که به همزمان در ایران  برپا شد سفیر آلمان ویپر بلوخر  فرهنگ شاهنامه را که فریتز ولف  Fritz Wolff   که کاربرد همه ی واژه ها ی شاهنامه را در آن گرد آوری نموده بود  در دو جلد به محمدعلی فروغی نخست وزیر پیشکش نمود.



 دراین گونه  دیدارها بود که ماموران گوبلز  دربرلین  ابولقاسم  نجم را  بر انگیختند    که با تماس با باقر کاظمی، وزیر امور خارجه‌ و محمد علی فروغی  نخست وزیر،  از انها بخواهد تا رضا خان را متقاعد نمایند که نام ایران از "پرس" در کشورهای فرانسه زبان،  و "پرشیا" در کشورهای انگلیسی زبان و "پرزین" در آلمانی به "ایران" برگردان نماید.  کاظمی در بخشنامه‌ی سوم دی‌ماه ١٣١٣ خود  به همه‌ی  فرستادگان ایران  در کشورهای خارج، به چهار دلیل  برای   تغییر نام  کشور اشاره می کند که دلیل سوم به  آشکارا یک دلیلی نژاد یست  که ایران را منشا نژاد آرین می خواند و برای اینکه در این نگاه نژادی هیچ شبهه ای نماند، به سروصدای  "پاره‌ای از ممالک معظم دنیا" یعنی آلمان نازی در  باره  این نژاد اشاره میکند و البته همین نکته در اعلان روزنامه رسمی در باره ی تغییر  نام، بدون هیچ پرده پوشی، درج شده بود. این دلایل به قرار زیرند :
[۱] "پارس" اطلاق می‌شد به قسمتی از مملکت معظمی که در ادوار مختلف تاریخ در تصرف سلاطین ایران بوده … 
[۲] ایران از لحاظ تاریخی شامل کلیه‌ی فلات وسیعی می‌گردد که در قرون مختلفه همواره تمام یا قسمتی از آن جزو سلطنت ایران بوده … 
[۳] از نقطه نظر نژادی نیز، چون مولد و منشأ نژاد آرین ایران بوده، طبیعی است که خودمان نباید از این اسم بی‌بهره بمانیم که امروزه در پاره‌ای از ممالک معظم دنیا سر و صداهایی در اطراف نژاد آرین بلند شده … 
[۴] هر وقت کلمه‌ی "پرس" گفته و شنیده می‌شود، فوراً خارجی‌ها ضعف و جهل و بدبختی و تزلزل استقلال و هرج و مرج و بی‌استعدادی مائه سابق ایران را به یاد می‌آورند … 
جای دارد که لغت "پرس"، که همیشه خاطره‌ی اوضاع گذشته را به یاد می‌آورد، متروک و اسم واقعی مملکت، یعنی "ایران"، معمول گردد. 
باقر کاظمی وزیر امور خارجه در کابینه فروغی


 چند روز بعد سعید نفیسی نیز در روشنی بخشی به این برگردان نام  به دیگر بار به این "شعبه از نژاد سفید"  یعنی نژاد آریا  که "سازنده ی تمدن بشری" بوده اشاره نمود.
... کلمه ایرانی یکی از قدیم ترین الفاظی است که نژاد آریا با خود بدایره تمدن آورده است این شعبه از نژاد سفید که سازنده تمدن بشری بوده و علمای اروپا آن را به اسم هند و اروپایی ویا نژاد هندو و ژرمنی و یا هند و ایرانی و یا هند و آریائی خوانده اند از نخستین روزی که در جهان نامی از خود گذاشته است خود را به اسم آریا نامیده و این کلمه در زبان های اروپائی « آرین » به حال صفتی یعنی منسوب به آریا و آری متداول شده است . 
البته این نکته نیز در خور توجه ست که این منورالفکران  به زیادی  دلخوش  بودند که  پس از این دگرگونی از این پس اروپایی ها و به  ویژه نازی ها آنان  را  به آوند برادری از نژاد پاک و سفید  "آرین" در  خواهندشمرد.در حالیکه برای نژاد پرستان شمال اروپا، حتی یونانی ها و ایتالیایی ها نیز  مردمانی  برابر به شمار نمی ایند.   و چنین بود که ویپر  فن بلوخر Wipert von Blücher سفیر آلمان نازی در ایران در نامه ای به وزارت خارجه اش به اندیشار "ایران مهد نژاد آرین"  بر این پایه اعتراض نمود  که در اثر قرن ها آمیزش با اعراب و مغولان دیگر نژاد ایرانی پاکی و نیالودگی  آریایی خود را ازدست داده است و او همچنین از این نگران بود که ایران با داوش خود که خاستگاه تبار آریایی ها بوده است ممکن است که بر جرمن ها  ادعای برتری نماید!

ویپر فن بلوخر سفیر آلمان نازی در ایران


گیتی نوین - و البته  این گونه نژاد پرستی همانگونه که  در  بخش دوم گفتگویمان د رباره  نووایی گفته بودیم؛  روی دیگر سکه ی  مدرنیته در ایران بود که  برای نمون پیآمد بس خطرناک  آنرا در باورهای میرزا آقا خان کرمانی می توان دید  که می نوشت :
 مثلاٌ یهود را تصور فرمائی؛ احکام تورات و علم تلمود و معارف خاخام ها و تمامی جور و ستم حکام و سلاطین ظلم آئین ، و توسری خوردن های سه هزار ساله از همه دول و ملل این عالم به این ذلت ومسکنت و فقر و کثافت و ترشروئی وحقارت و در بدری و بی وطنی و نفاق و تقلب و دروغگویی و روز سیاه و بدبختی نشانیده که هر آدم فطن کیش، از فرم صورت و شکل قیافت رنگ و رو و هیکل و طرز رفتار شخص یهودی را می شناسد و هر دانایی و بینایی ، در چهره و سیمای هر یهودی ذلت و حقارت و خفت و شناعت سه هزار ساله را مطالعه می نماید و هر ذکی و حکیمی که علم اخلاق بداند کلیات اخلاق یهود و لجاجت و خودسری های آن قوم عنود را و تقلب و حیله و تزویر و دسیسه آن ملت را با نفاقشان می داند.
 یا مجتبی مینوی که در مقدمه  بر مازیار که مشترکا  با هدایت نوشت،  بدون احساس به هیچگونه آذرم انسانی خون هم میهنان مازندرانی خود را کثیف می خواند و در  مقدمه ی مازیار با گفتاری نژاد پرستانه از "برتری  نژادی" دم میزند و می نویسد:
  از زمان ونداد هرمز تا زمان مازیار دوسه پشت عوض شده و در نتیجه خون مردم طبرستان فاسد شده بود و کثافتهای سامی جای خودر ا در میان ایشان بازکرده بود .
مینوی  همچنین در کتاب مازیار رویدادهای تاریخی را در دوران ونداد هرمز و مازیار  بازگو میکند و چهره هایی که از پس این تاریخ  پدیدار میشوند زمامدارانی هستند مانند افشین و بابک  و طاهر و  ونداد هرمز که بر سر گرفتن حکم فرمانروایی از خلیفه  چاپلوسی  می کنند و به یکدگر نیرنگ ها میزنند، برادر به برادر خیانت می کند و گویی تنها ارجمندی آنان نژاد آنانست   و یا همانگونه که مجید نفیسی در باره ی نژادپرستی صادق هدایت در نمایشنامه ی مازیار  می نویسد:
 نکته ‌ای که درنگ بر آن اهمیت دارد این است که نویسنده در این جا صحبت از تفوق فرهنگی یا ملی نمی ‌کند، بلکه مشخصاً از برتری نژادی ایرانیان حرف می ‌زند. (...) با توجه به این موضوع کلیدی، حال باید به این پرسش ها پاسخ دهیم که در نمایش نامه ‌ی “مازیار” نژاد برتر کدامست، تفاوت آن با نژاد پست در چیست و راه اصلاح نژادی چگونه است؟ (...) نویسنده آشکارا می ‌گوید که پالایش خونی تنها از راه ریختن خون میسر است. (صفحه‌ ی ۱۳۰) سرمشق مازیار در این راه پدربزرگ او ونداد هرمز است که در زمان اسپهبدی وی حتی زنان ایرانی که شوهران عرب داشتند به فرمان او آنها را به دست خود تسلیم کردند و به چوبه های دار فرستادند. (صفحه ‌ی ۹۶) آیا این داستان آشنا نیست و ما را به یاد سیاست هیتلر علیه یهودیان اروپا نمی‌ اندازد. به هر حال هدایت این کتاب را وقتی نوشته که در آلمان، سیاست یهودی‌ کشی آغاز شده بوده است.
 شگفت اینکه  هنگامیکه به  اخلاق اروپایی  میرسد مجتبی مینوی نژاد پرستی را تقبیح می کند و  می نو یسد:
  واین صفت تساهل در کلیه ی امور زندگانی مردم انگلستان بارز و واضح است  تمام کتب عالم را قابل ترجمه کردن و خواندن می دانند ، (...) و هرگز نژاد و رنگ و قومیت و ملیت گوینده را در رد و قبول عقیده یی  دخالت نمی دهند.

فرید نوین: بله نژاد پرستی  همانند یک بیماری مسری خطرناک در کشورمان پر اکنده شد و بیشتر روشنفکران را گرفتار خودساخت. البته،   نزدیک- به-همه ی خاستگاه این بیماری را  می توان در شکاف گسترده ی میان اروپای پیشرفته و جنوب بی نوا جستجو نمود.  اروپا با دستیابی به فناوری و سیاست های استعماری توانسته بود جامعه هایی که به نظر یکدست و یکزبان می نمودند را داشته باشد. اما روشنفکران ما این روند را وارونه میدیدند، یعنی گمان می نمودند که به دستمایه این یگانگی زبان و یکپارچگی نژادست که اروپا به این همه پیشرفت دست یافته است. و می خواستند ایران را نخست یکسان و یکدست سازند.

 دکتر محمود افشار یزدی


برای نمون محمود افشار یزدی که در سال ۱۳۰۴ ماهنامهٔ آینده را با یاری دولت رضا خان با همکاری نویسندگانی مانند  سید  حسن تقی زاده، میرزاحسینخان مهیمن، دکتر مشرف نفیسی (مشرف الدوله) ، احمد کسروی، رشید یاسمی، اللهیار صالح  برپا ساخت  در مانیفستی  برای اندیشار پان ایرانیسم نوشت :

پان ایرانیسم در نظر من باید  "ایده آل" و هدف اشتراک مساعی تمام ساکنین قلمرو زبان فارسی باشد در حفظ زبان و ادبیات مشترک باستانی. منظورم اتحاد کلیه ایرانی نژادان – فارسها، افغانها، لرها و آذریها، کردها، بلوچها، تاجیکها و غیره – است برای حفظ و احترام تاریخ چند هزار سال مشترک و زبان ادبی و ادبیات مشترک. مقصود ما از وحدت ملی ایران، وحدت سیاسی، اخلاقی و اجتماعی مردمی است که در حدود امروزین مملکت ایران اقامت دارند. 
این بیان شامل دو مفهوم دیگر است که عبارت از حفظ استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ایران باشد. اما منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت، زبان فارسی عمومیت یابد؛ اختلافات محلی از حیث لباس، اخلاق و غیره محو شود؛ ملوک الطوایفی به کلی از میان برود، کرد و لر و قشقایی و عرب و تُرک و تُرکمن و غیره با هم فرقی نداشته باشند، هر یک به لباسی ملبّس و به زبانی متکلم نباشند. به عقیده ما، تا در ایران وحدت ملی از حیث زبان، اخلاق، لباس و غیره حاصل نشود، هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما، احتمال خطر می باشد. اگر ما نتوانیم همه نواحی و طوایف مختلفی را که در ایران سکنی دارند، یکنواخت کنیم، یعنی همه را به تمام معنی  "ایرانی"  نمائیم، آینده تاریکی در جلو ماست. پس همه باید یکدل و یکصدا بخواهیم و کوشش کنیم که زبان فارسی در تمام نقاط ایران عمومیت پیدا کند و به تدریج جای زبان های بیگانه را بگیرد. 
شاید بگویند: غیر از تُرکی، زبان ها و لهجه های دیگری نیز در ایران مرسوم است، از قبیل عربی، ترکمنی، کردی، بلوچی، لری، گیلکی، مازندرانی و جز اینها،  پس همه را چگونه می توان از بین بُرد؟ باید به وسیله ساختن راههای آهن، روابط سریع و ارزان میان نقاط مختلف مملکت دائر نمود تا مردم مشرق و مغرب و شمال و جنوب به هم آمیخته شوند؛ باید هزارها کتاب و رساله دلنشین کم بها به زبان فارسی، منتشر نمود … می خواهم آموزش فارسی را اجباری و مجانی و عمومی نمایند و وسائل این کار را فراهم آورند.. می توان مردم فارسی زبان را به نواحی بیگانه زبان فرستاد و در آنجا دِه نشین کرد و در عوض، ایلات بیگانه زبان آن نقاط را، به جای آنها، به نواحی فارسی زبان کوچ داد و ساکن نمود؛ اسامی جغرافیایی را که به زبان های خارجی است، باید به نامهای فارسی برگردانید؛ باید مملکت را از لحاظ اداری، مناسب با مقصود، تقسیماتِ جدید نمود و اسامی بلوچستان، فارس، آذربایجان، کردستان و غیره را تَرک گفت. خلاصه، باید از حیث لباس، زبان و دیگر جهات، رفع اختلاف نمود و ملت را یکنواخت کرد و ایرانیان را به تمام معنی "ایرانی" ساخت.
البته آشکارست که این گونه سیاست تا چه اندازه بر روانشناسی مردمان تاثیری ویرانگر و پر آسیب می نهاد. همینکه زبان با  را اندیشار "نژاد برتر" آمیزه کنند آنگاه طبیعی خواهد بود که مردمانی که به زبانهای دیگر سخن میگویند تن به این یاوه سرایی ندهند.     آذربایجانی ها برای قرنها به زبان ترکی سخن می گویند و این امر موجب نشده بود که آنها نقش های بزرگ را درجنبش های آزادی خواهی و شهروندی و مردم سالاری ایران بازی نکنند.  اینکه در ششصد سال پیش آنها به زبان پهلوی سخن می گفته اند دلیل آن نمی شود که اینک باید به فارسی  سخن گویند.   دکتر رضا زاده شفق مینویسد:
اگرهم بر فرض زبان آذربایجان از قدیم الایام ترکی  بوده باشد، تآثیر قطعی در ملیت ایرانی آن نمی تواند داشته باشد زیرا امروز از مسلمات علوم اجتماعی و سیاسی ست که زبان با این که از عوامل ملیت آست عامل منحصر  به فرد نیست؛ یعنی زبان  و ملیت یکی نیست. اگر زبان و ملیت یکی بودی لازم می شدی انگلیسی ها و آمریکائی ها که یک زبان حرف میزنند یک ملیت داشته باشند. هم چنین است بلژیک، فرانسه ، آلمان، اطریش و... از طرف دیگر بایست در سویس که مردم به زبان آلمانی، فرانسوی وایتالیائی سخن میگویند سه ملیت جداگانه وجود داشته باشد.
دکتر رضازاده شفق

بله این درست است که زبان وملیت یکی نیست. ولی در بلژیک فلامان ها والون ها را وادار نمی سازند که به زبان آنها سخن بگویند و بنویسند و به همین سان است رفتار فرانسوی های سویس با آلمانهای  آن کشور و یا انگلیسی زبانهای کانادا با فرانسوی زبانهای استان کُوبک.  شاید سیاست درست تر این می بود که زبان ترکی نیز در کنار زبان فارسی به آوند زبان رسمی کشور شناخته میشد.   شفق می نویسد:
باید در این موقع بی درنگ بگویم که قیاس آذربایجان به قسمت سویس یا بلژیک و فرانسه قیاس ناقض  و به آصطلاح مع الفارق  است،  زیرا زبان ترکی در آذربایجان به هیچ وجه من الوجوه زبان تاریخی، ادبی وملی آن قطعه  نبوده است و نیست. در صورتی که زبان های فرانسوی بلژیکی، یا آلمانی سویسی  سابقه تاریخی وادبی دارد. در تمام طول تاریخ آذربایجان یک کتاب تاریخی یا درسی یا علمی به زبان ترکی محلی  تألیف نیافته ودر همه ی مدت نفوذ زبان ترکی که شاید ششصد ساله است یک دوره ی یک ساله هم نبوده که در آذربایجان کسی به ترکی تدریس کرده یا درس خوانده و نوشته باشد. در این شش قرن حتی یک نامه به ترکی آذربایجانی نوشته نشده است. مگر اینکه به ندرت و صرف تفننی یا تصادفی یا گاهی به موجب فرمان برخی از حکمداران ترک زبان بوده است پس از این لحاظ تشبیه ترکی آذربایجان بلغة بلژیک  و نظیر آن صرف تمثیل است نه تشبیه واقعی. آذر بایجانی از روزگاران قدیم تا امروز بلاانقطاع فارسی نوشته و فارسی خوانده است  واین فارسی "به زور استثمار کنندگان فارس" تحمیل نشده، زیرا چنان که گفتم فارسی یا زبان ایرانی بلاانقطاع   زبان ادبی محل بوده و آنچه از ناحیه مهاجمین تحمیل شده است زبان ترکی ست نه فارسی.
  این گونه دلیل تراشی از نگاه من که یک فارسی زبان هستم اقناع کننده  نیست تا چه رسد به یک آذربایجانی که به ترکی سخن میگوید.  البته اگر یک فارس و یک ترک نیاز به ایجاد پیوند ی فرهنگی، بازرگانی، سیاسی و یا دوستی باهم باشند آن نیاز  خود راه ایجاد رابطه را به گونه ای خواهد گشود و البته   دیدگاه های یک سویه یی  مانند دیدگاه شفق یا افشاربه بهانه ی برپاسازی وحدت ملی برای  سالیان دراز ادامه داشت. من خود بیاد دارم که هنگامیکه برای روزنامه ی اطلاعات نقدهای هنری می نوشتم روزی تاراجی یکی از سردبیران اطلاعات از من خواست   که در جلسه ای در وزارت اطلاعات از جانب او شرکت نمایم . در آن جلسه یاد دارم که شادروان  دکتر عنایت  از مجله نگین، عباس پهلوان از مجله فردوسی و یکی از سردبیران روزنامه کیهان و یکی دونفر دیگر که نمی شناختمشان   به ریاست تورج فرازمند در باره ی اینکه چه مقاله هایی نمی باید نوشته شود، چه مقاله هایی خوبست نوشته شود و موضوعاتی دیگر از این دست  گفتگو داشتند والبته  هیچکدام از آن موضوعات برای من، که همیشه بخشهای بزرگی از نوشته هایم قیچی میشد، تازگی نداشت. ولی آنچه برایم تازگی داشت این بود که فرازمند میگفت  که برای گسترش زبان فارسی در آذربایجان به عده ای از روضه خوانها دستور داده اند که در پایان جمله هاشان در مجالس وعظ به جای استفاده از فعلهای ترکی از جانشین های  فارسی آنها بکار گیرند و اگر واژه های فارسی  بیشتر ی را به کاربرند به آنها پاداش داده خواهدشد و از این شکایت داشت که بسیاری از آنان به رغبت به این کار تن در نمی دهند. البته شرکت من در آن نشست تا حدودی همه را معذب نموده بود و شاید تاراجی از سر قصد از من خواسته بود که در آن جلسه شرکت کنم. وحتی یکی از شرکت کنندگان از فرازمند خواست که برای جلسات بعدی لیست نام شرکت کنندگان در جلسه را از پیش برای همه بفرستند تا کسی سورپرایز نشود!

اگرچه بسیاری از روشنفکران هم بودند؛ چه از ترک و چه از فارس و چه از لر و چه از کرد و چه از سایر تیره های ایرانی  که دریافتشان از واژه ی آریایی همان  "فرهنگ  سرزمین ایران" بود یعنی همان فرهنگ خویشاوندانه ی این اقوام در  اعصار دراز تاریخ   بود که در  همزیستی پر آشتی  در کنار هم بسر  می بردند، و در مصائبی مشترک مانند حمله ی مغول  یار و غمگسار یکدگر بودند  و چون در درازای تاریخش، ایران هیچگاه ارتشی ایستاده  و حرفه ای نداشت و دفاع از سرزمین را هرکدام از این تیره ها و طوائف بر عهده داشتند. ودر اردوگاه ها صحبت از ترک و فارس و کرد و بلوچ نبود.  اما اینک افراطیون نژادی بی شرمانه یکدگر را به ناسزا میگیرند و هیچ روشن نیست که در پایان از این تنش و چالش چه کسانی بهره خواهند برد. کدامین اصفهانی، شیرازی یا بیرجندی را می شناسید که از چشم اندازهای  آذربایجان و از دیدنی های تبریز و مراغه واردبیل و ماکو  به وجد نیاید و کدام تبریزی که از دیدن اصفهان و شیرار و خرمشهر سرخوش نشود و یاکه گیلانی و مازندرانی و خراسانی و کرمانشاهی که از بسر بردن در کنار هم میهنانشان در هرکجای ایران آذرده  شوند؟

گیتی نوین: دقیقا . و این همزیستی پر آرامش و دوستانه نشانه ی فرهنگی والا ست. امروز در کانادا مردمان مهاجر از همه ی کشورهای جهان در کنار هم بزندگیی  بر آشتی و بدون کینه بسر می برند و هیچ کس را سر یکپارچه سازی و یکدستی فرهنگها نیست مگر گروهی بسیار اندک از بیماران روانی از نازی های نو .  به هر روی آقای ضیاابراهیمی  نیز  پس از اشاره به هذیانهای نژادگرای میرزا آقاخان کرمانی به نقش روشنفکرانی مانند رضازاده شفق ، عیسی صدیق و  حسن پیرنیا در گسترش این نگرش به ویژه در کتابهای درسی دوران دیکتاتوری رضاخان اشاره میکنند و  در باره ی  یک کتاب  درسی  به نوشته ی حسن پیرنیا بنام    "تاریخ قدیم ایران"  که " نخستین کتاب درسی دبیرستان(۱۳۰۷)  که زیر نظارت وزارت فرهنگ" منتشر شده است   می نویسند:
... بخشی از این کتاب  به  "نژاد ها – نژاد سفید پوست- مردمان هندواروپایی»  می پردازد که  دربرگیر محتوایی  همه باورمند به  "دانش نژاد" یا   " دانش  جدا سازی نژادها و ریخت ها و ویژگی های مردمی که آزآن نژادهایند"  است.
شگفت اینکه این گسیختگی ئی بود از فرهنگ  کشوری که آئین  بسیاری از مردمش می گفت "ارجمند ترین مردمان نزد پروردگار پرهیزگار ترینِ شانند" ‌ و  تفاوتهای نژادی  باورمندانش را  نادیده می گرفت. و یا  فرهنگش در زبان مولانا میگفت: "منبسط بودیم و یک گوهر همه / بی سر و بی پا بدیم آن سر همه // یک گهر بودیم همچون آفتاب / بی گره بودیم و صافی همچو آب" و سعدی شیرازش  می گفت "بنی آدم اعضای یک پیکرند / که در آفرینش ز یک گوهرند " .  به هر روی، آقای ضیا ابراهیمی در ادامه می نویسند:
  [پیرنیا] همچنین،  چنین می پنداشت  که آرینها یا هندو اروپائی ها  در  خاستگاه-سرزمینی  proto-homeland باستانی  می زیستند و  او دیدگاهی  بس پذیرفته شده در اوایل قرن  بیستم را می گسترانید که بر پایه ی آن این سرزمینِ خاستگاه در  در-آبگستره ی اسکاندیناوی Scandinavian peninsula قرارداشته است (و از اینروست که  به نام "نژاد  شمال" خوانده میشود).  بنابراین بگمان او ایرانیان از اسکاندیناوی به ایران کوچ نموده بودند!
به گواهی پیرنیا، "چنین آشکارست که نام ایران ریشه در (مردمان آرین) دارد زیرا که (ایرانیان)  در گذشته خویشتن را  اَریَه  àriyà   می خوانده اند که معنای آن مَهین و وفادار بوده است نام باستانی ایران آَریّن  àyràn بوده که سپس به اِیراَن eyràn و سرانجام ایران دگرگون گشته است. "او ازین فراتر چنین داو کرده بود که  " آریانا وائِژ" ariyana vaej  به معنای "سرزمین آرین" هاست.  همانگونه که خواهیم دید همه ی این داوش ها بر پایه ی  انگارش نادرست و  "گیج  ماندگی واژگی" semantic confusion میان آریا  و آرین است. درنگاهی گسترده  ، پیرنیا پیرو وفاداری  برای  نژادگرایان اروپایی  بود: هرچند که لحن او در همه ی  گستره ی این پهنه چندان احساساتی نبود، اما،  هراز گاه  از حال و هوایی پژوهشگرانه در دانشوری به دور  می شد و در شور پیشداوریی نژاد پرستانه  یاوه سرایی می نمود. برای نمون،  او به "زشت خویی" و  "پستی اخلاق  نژادی"  تبارهای "پیش از آرین"  که در ایران سرنشین بودند  ( اشارتی به ایلامی ها که در باره شان، می بایدگفت،  تقریباٌ هیچ آگاهیی در آنزمان وجودنداشت) و همچنین بر این داوش  بود که  گرچه ایرانیان آریایی  در تراز با همسایگان سامی نژاد، بابلی و آشوری خود از دید  شهرگانگی civilization  به واپس مانده بودند اما  در  سنجه با آنها از "برتری  اخلاقی" برخوردار بودند. و این انگاره ها از آرین گرایی اروپایی شاخه میزد. 
 و براستی این بیماری دهشتاک نژادگرایی در  ساختار آموزشی ایران پرورش یافته و در سراسر سرزمین گسترده میگشت. هرچند تبارهای ایرانی  در سراسر تاریخ از فرهنگ  مهرانی Federal  ایلام تأثیر بسیار پذیرفته اند، و براستی فرهنگی ایرانی  در ایرانزمین جدا از انگاره ی کریه نژادپرستی آرین وجود داشت و همانگونه که پژوهش های ما نشان میدهد کوروش که خویشتن را پادشاه انشان می خواند و نه از تبار هخامنش براستی پادشاه ایلام بود  و این داریوش بود که با گرویدن به آیین زرتشت که با همه اینکه ادعا میشود آیینی آریایی است، آیینی بود  که  همانگونه که در بررسی هایمان  در  این تارگاه دیدهایم بر پایه باورهای آشور ساخته شده بود. و  بر پایه این آیین  پادشاهی هخامنشی را همه تعصب دینی فراگرفت و از باورهای مدارای مهر آیینان دوری گذید . و همانگونه که در تاریخ ایران باستان ما دیده ایم در میان پادشاهان هخامنش   ارتخشرخش یکم و دوم وسوم باز  به فرهنگ میترایی ایرانزمین بازگشتند. و پس از سلوکی ها آیین میترایی و حکومت  مهرانی (فدرال) پارت ها برای قرن  ها در ایران بر پا بود تا که  برای باری  دیگر حکومت مذهبی ارته شیر پاپکان و موبدان بی آذرم و ستمگری  مانند تنسر و کارتیر  آزادگی و آزادی اندیشه را سر به نیست نمودند.

 پس فرهنگ آریایی ایران زمین  فرهنگ میترایی بود که تابش های آن در سروده های سعدی و حافظ و اندیشمندانی مانند عطار و بوعلی سینا دیده میشود . براستی داستان سیمرغ عطار در منطق الطیر هیچ نیست مگر ستایش مهرانی (فدرالیسم) که از یگانگی و پیمان سی مرغ،  که به سیمرغ می انجامد بر  اوج کوه قاف.  رسالة الطیر های بوعلی سینا و غزالی   وصفیر سیمرغ شهاب الدین سهروردی  نیز همه در باره ی هنایش های  شگرف آسای همیاری و یگانگی اند. اما هنوز شرق شناسان و تاریخ نویسان  در پژوهشهای شان  بر ایلام و پارت  بخاطر این دیدگاه مهرانی (فدرال)   خرده میگیرند.

به هر روی آقای ضیا ابراهیمی سپس در باره ی تاثیر فرهنگ نژاد پرست آلمان بر ایران می نویسند:
 برپایی  ادعای پيوند برادری آرینی ميان ايرانيان و آلمانها كه در سالهای ۱۹-۱۳۰۹ (دهه ی۱۹۳۰) پر رنگتر شده بود در دوران  جنگ جهانی اول به پدیدار ی آغاز نمود. وحيد دستگردی (۱۳۲۱-۱۲۵۸) سروده سرایِ کنشگر سیاسی، و نگرشنامه نویس و بنیان گذار روزنامه ارمغان  در  هنگام جنگ جهانی اول دلبستگیی پرشور به سویداری از آلمان  نشان میداد . و این دلبستگی را در سروده ای سرشار از آرمانهای  سياسي به نشانۀ آذرمش به "جرمانیا"  نمایان نمود که در آن  ايرانيان را بر می انگیزانید که به  میدان کارزار  با ”روباه زشت“ (بريتانيا) و ”خرس فریبکار“ (روسيه) به پیوندند  و این  خوانش به پیکار بر بنیان این انگیزه بود  " که  یگانگی ایران با آلمان از هم-نژادیشان  برخاسته است " . این گستاخی بیش نخواهد بود   که  با نداشتن گواهه هایی آشکار،  ادعاکنیم که جایگاه باور  دستگردی از سوی تبليغات آلمان دستور  شده بود يا  که  این باور برآیندی  بود از بیزاری گسترده ایرانیان از روسيه و بريتانيا.  (...)
در ۱۳۱۲، عبدالرحمن سیف آزاد،  یک کنشگر نابکار نازی ایران ، آغاز به انتشار  مجله ی نامه ی ایران باستان  نمود .  گفته شده است که این مجله زیر نظارت مستقیم  وزارت تبلیغات آلمان منتشر می شد .  بنا بر یک گزارش  سردبیر راستین این مجله هیچکس  به جز  سرگرد فن ویبران Major von Vibran یکی ار اعضای حزب نازی نبود. (...)  نقش نامه ی ایران باستان  به آوند یک  رسانه برای تبلیغات نازی، چه بگونه ی  خودکفا و چه بگونه ی نظارت شده، بسختی می توان کتمان نمود.  یکی از مقاله های این  مجله چنین خوانده میشود:
 آنها که اندیشه ی فزاینده  و انگاره ای آفریننده دارند گروه آریَن خوانده میشوند و آنها که خویشتن را  به  زندگی ساده خشنود می دارند و اندیشه هاشان تا به اندازه ای ایستاده است گروه سامی خوانده می شوند...[آریَن ها]  در هرکجا،  و در هر هنگام،  و نادیده از اینکه به چه نامی خوانده می شوند، به همان کنشهای  [آفرینندگی] می پردازند. ایرانی ها، آلمانها، آنگلیسی ها، فرانسوی ها، اینها نام های گونه های دگرگون آریایی هستند، که افرینندگی در اندیشه و رفتار را ترک ننموده ، و به آوند این چگونگی در زمینه دانش شناخته می شوند و این  با همه انست که نامهاشان، کجاهاشان، و  هنگامهاشان آنها را از یکدگر شناسایی داده است. (...)   
آرمان نامه ی ایران باستان در برگ نخست هرشماره  با واژه های   ایران“،  ” خدا  ریخت گرفته است و نمادهای زرتشتی  با نشان صلیب شکسته نازی:  برای باززیوی شکوه دوران پیش از اسلام در هم آمیخته است.  این آماج باززیوی  با اندرزهای  پیاپی در باره ی پالایش زبان فارسی از واژه های خارجی  ” نا آریایی   دنبال میشود.  دش-سامیگرایی به پیاپی دیده میشود. لحن مجله ملیت گرایانه  و در بالاترین در جه ی ممکن  خودپسندانه   وبه گزافه گویی فراوان از افتخارات و سربلندی های ایرانیان باستان یاد میکند.  این مجله از محبوبیت بسیار در نزد  نخبگان پادشاهی خواه برخوردار بود..    
 به هر روی این مقاله آقای ضیا ابراهیمی  مقاله ی بسیار ارزنده و پر باریست . اما تنها  نقص آن طولانی بودن  بسیار و تکراری بودن برخی از بخشهاست .  و متاسفانه در نتیجه گیری مقاله به گونه ای زود گذر رفتار شده است. البته،  جمع بندی ایشان به شیوایی و رسایی   پلیدی وزشتی باور نژاد پرستی را در ایران و هنایش پذیری آنرا از باورهای شرم اور نژاد پرستان اروپایی نشان میدهد. ولی نوشته گه گاه سر درگم می نماید. زیرا که از سویی گویی این راستیک را می پذیرد که برپایه ی نوشته های باستانی شاید که گروهی از مردمان ایران ازتبار آریایی بوده اند. ولی از سوی دیگر  چنین می نماید که بخاطر هنایش نژاد پرستی اروپایی بر آریایی گری نووای  براین تلاش است که وجود این قوم را کتمان نمایند. ایشان به گونه یی ساییده ئیک tangential مینویسند:
ژان كلنس Kellens Jean به تازگی ابراز داشته است که  تنها در نوشت-بافت ایرانیست که آریا  به آوند "نام-تیره"  ethnonym  بکار برده میشود (در واژ با نوشت-بافت ریگ-وِدایی، که به دید او ،  این واژه نمی تواند  "نام-تیره" باشد). بنابراین این واژه    نمی باید  " نه به آنگونه که هست باز بکار گرفته شود و نه در هیچ زبان نووایی پذیرفته شود" که بل می باید  به "ایرانی"  برگردان شود، و  بسادگی تنها برگردان درست آن  "ایرانی"  است.   "پروا دهید  که با شناسه ی ' آرین' وداع کنیم، و  این وداع برای ما هیچ دریغی بر نمی انگیزاند: چرا که   این واژه با خود باری  نابهنجار دارد"...  
 البته پذیرفتن اینکه  قومی به نام آریا نام خود را به سرزمین ایران داده است گواه آن نیست که "فرهنگ ایران" یا معادل آن "فرهنگ آریایی" فرهنگ آن "قوم" بوده است.  همانگونه که "فرهنگ ایتالیا" هیچ رابطه ای ژرفی با "فرهنگ قوم ویتالی Vitali",  که در کالابریا Calabria درجنوب ایتالیا نشیمن گرفته بود ندارد و "فر هنگ شبانی" آن قوم که نامشان از واژه ی  و یتولوس  vitulus به میانای  "سرزمین گله های گاو" گرفته شده است هیچ پیوندی با "فرهنگ رم"  و یا "فرهنگ ایتالیای" امروز ندارد.   و یا "فرهنگ فرانسه" هیچ را بطه ی نزدیک با "فرهنگ قوم آلمانی فرانک" Frank ندارد که در کناره های راین  Rhine نشیمن داشتند و تیره یی از آنها بنام  سالین ها  Salians  بر گاول Gaul چیره شدند و   موجب شد که نام فرانسه از ریشه ی فرانک شاخه زند.  واگر نژادپرستی از مردمان روسیه با  بلاهت افتخار نماید که "فرهنگ روسی" ریشه در "فرهنگ سوئدی" دارد بی تردید  موجب خنده و تمسخر واقع میشود . هرچند که  نام روسیه از واژه ی  روتسلاندی Roþrslandi در زبان  نورس کهن  Old Norse  به  میانای "سرزمین پاروزنان" گرفته شده است که در زبان فنلاندی به   روسلاگن Roslagen دگردیس شده است .  زیرا که  این نام را فنلاندی ها در نخستین برخوردشان با گروهی از سوئدی  های رزم آور وبازرگان که  در پیرامون کیف  در روسیه نشیمن گرفته بودند به سرزمین آنها دادند. و از اینروست که  فنلاندی ها  سوٍئدی ها را روتسی Ruotsi   می خواندند.  

ولی "فرهنگ ایتالیایی" و "فرهنگ فرانسوی" و "فرهنگ روسی"  فرهنگهای پر باری هستند که میکل آنجلو و وردی  و بالزاک و سزان و چایکوفسکی و داستا یوفسکی و صدها تن از اندیشمندان و هنرمندان دیگر را ببار آورده اند بدون آنکه بیشرمانه به نژاد خود ببالند.   "فرهنگ  ایرانی" و یا "فرهنگ  آریایی" هم باید از ریخت نژاد پرستانه ی آن در آید. و شاید بهتر باشد که از فرهنگ ایرانی که آمیزه ای از فرهنگ گیلان و خراسان و آذربایجان و لرستان و خوزستان و بلوچستان و سیستان است سخن بگوئیم و باید از یاوه پردازی های شرم آور  در باره ی نژاد بپرهیزیم  زیرا که ایران کشور روندا نیست  و  آنها که از نژاد ترک و فارس کرد و غیره سخن میگویند می باید از قهقرای نادانی و واپس ماندگی  به دنیای نو در آیند و از سرنوشت قوم گرایان نه تنها در آلمان  نازی ،  که بل در صربیا و  در رواندا  و لیبریا درس عبرت بگیرند . آیا براستی ترک و فارس و لر و کرد  مانند  توتسی ها و هوتو های رواندا بخون هم تشنه اند و آنها که تشنه اند یقینا در دنیای امروز، روزی  سرو کارشان مانند میلوسوویج و کارادیج به دادگاه حقوق بشر  خواهدکشید.

به هر  روی، این را هم نباید فراموش کرد که گفتاک نژاد  پرستانه همواره پژواکی نژاد پرستانه را بر می انگیزد. برای نمون در نیمه ی اول قرن نوزدهم   برای زبانهای بسیار گوناگون آسیایی  که امروزه اورال-و-آلتایی خوانده میشوند یعنی  زبانهای آسیایی  که نه به شاخه ی "هند - اروپایی" تعلق دارند و نه  به شاخه ی چینی  ونه سامی، راسک Rask  شناسه ی  "زبانهای اسکیثی" را برگزیده بود  و شرقشناسانی مانند راولینسون Rawlinson و  اُپرت Oppert زبان سومری هارا از گروه "زبانهای اسکیثی" در میشمردند.  این   ماکس مولر   Max Müller  بود که در ۱۸۵۴ نام زبانهای تورانی  را بر پایه ی داستان فریدون و سه پسرش سلم و تور وایرج  پیشنهاد نمود.  و این پیشنهاد او در نیمه ی دوم  قرن نوزدهم از سوی بسیاری پذیرفته شد و تنی چند از پژوهشگران همبستگی زبان تورانی را با  زبانهای ترکی، فنلاندی   ، مجار  و برخی دیگر از زبانها مورد بررسی قرار دادند. البته   نگرش "خانواده ی زبانهای آرین" را  نیز ماکس مولر پیشنهاد داده بود .

  به هر روی، فرانسوا  لنورمان  François Lenormant آز آشورشناسان فرانسه که  ادعا می نمود که روزی خواهد رسید که  زبان سومری  برای زبانهای چسبانی  agglutinative  مانند ترکی و مجار و فنلاندی   همان نقشی را باز ی کند که زبان سانسکریت برای زبانهای هند ـ و ـ اروپایی بازی می نمایدِ، بس شیفته ی زبانهای تورانی بود و به گمان او سامی ها همه چیز را از جمله سروده سرایی را از سومری های تورانی یاد گرفته اند زیرا خود هیچ آفرینندگی ندارند.  شاید اگر نژادپرستان مجار به قدرت میرسیدند همانند آنچه که به برپایی "نژاد آرین" اروپایی منجر شد می توانست به بر پایی  "نژاد تورانی"  اروپایی نیز بیانجامد!    

 و ما این پژواک نژادی را  در کارهای جوزف هالوی   Joseph Halévy آشورشناس یهودی تبار فرانسوی  که به زبانهای ترکی و مجار مسلط بود می بینیم . او که به آسانی توانست  نشان دهد که زبان سومری هیچ خویشاوندی  با  آن دو زبان ندارد، ازسوی دیگر  شاید از  روی کین او  بر این نگرش به نادرستی پا میفشرد که زبان سومری، در  نوشته های  خط میخی سومر ی،  براستی زبانی راستین نبوده، او می نوشت:
Le sumérien n'a jamais exprimé une langue réelle parlée par un people quelconque.
سومری هرگز زبانی راستین نبوده که   هیچ مردمی به  آن سخن گفته  باشند.
  هالوی در پژوهشی در ژورنال آزیاتیک (۱۸۷۴)   Journal Asiatique  زیر آوند " نگاه هایی خرده گیرانه به وانمودایی تورانیان در بابل"  Obsevations critiques sur les pretendus Touraniens  de la Babylonie    این   انگار را در میان نهاد که خط میخی سومری به گونه ی خطی نوزاد  و هنوز ناپخته برای رساندن  زبان آکادی تبارهای سامی به کار رفته  بود. بین سالهای۱۹۱۴ - ۱۸۸۸ میان هالوی و چالشگران به  نگرش او بگومگوهای بسبار  در گاهنامه ها ی  پژوهشی درگرفته بود و گروهی  نگرش او را برآمده از   پیشداوری نژادی او در باره ی بابل  میدانستند  و اینک  او می خواست نشان دهد که این سامی های بابیلون بودند  که  خط را آفریدند.   هالوی از این نیز فراتر میرفت و ادعا می نمود که همه ی نژادهای میانرودان  از نژاد سامی بوده اند.

از سوی دیگر شریدر Schrader ، پنکا  Penka و پوئش Poesche و برخی دیگر از اروپاگرایان نژادی از نگرش سایس Sayce پشتیبانی مینمودند  که میگفت:  "ویژگی های نژاد آرین موهای زرفام، پوست سپید و جمجمه ی دراز dolichocephaly ست" .  و برآیند این پیشنهاد این بود که این مردمان می باید از اسکاندیناوی یا آلمان آمده باشند.   این نگرش بردازان برآن بودند که  تیرگی پوست آرین های آسیا  از آمیزش نژادی آنان  با نژادهای دیگر برخاسته است . هرچند این نگرش  بزودی جای خودر ا به نگرش رودولف ویرچو Rudolf Virchow  داد که برآن بود که سرنشینان "پیشا آرین" شمال اروپا از شاخه ی  اوکرائین یی  سرزمین فین ها (فنلاند) بوده اند چراکه این فین های فنلاند  دارای همه ی ویژگی هایی که  سایس برشمرده بود  هستند و اگر آرین ها آسیایی  بر این سرنشینان  اولیه  در آلمان و اسکاندیناوی چیره شده  و زبان سانسکریت خورا بر آنها بار نموده  باشند،  آنگاه سرچشمه زبان و نژاد توتون Teuton، که همه ی نشانه های زبان سانسکریت شکسته شده را دارد، باز یافته شده است. پژوهشهای  ویرچو، به ویژه پژوهش نزدیک به ۶.۸ میلیون کودکان دانش آموز آلمانی ویهودی نشان داد که در هیچ کجا آلمانها و یا هیچ  ملیت دیگر، از نژادی یکتا بر خوردارنیستند. کمتر از یک سوم آلمانها پوست سپید ، چشمان آبی و موهای زرفام دارند (هر چند یکی از یافته های او این بود که  موهای پروسی ها زرفامتر از دیگر آلمانهاست). او دید که  شمار بسیاری از پروسی ها تیره هستند و شمار بسیاری از یهودیان موهای زرفام دارند. بنابراین او به این برآیند رسید که اندیشار  نژاد برتر آرین  یک "رازباوری شمالی"  Nordic mysticism است. و چنین بود که   اونوره شاوه Honoré Chavée   زبانشناس فرانسوی زبان بلژیکی به این برآیند شگفت رسید که:  "مردمانی که در آغاز  به  زبانی دیگر سخن میگویند  بسختی می توانند  در  مردمان دیگر بشوند وآنها  به زبانی که بر آنها تحمیل شده و از ریشه ای دیگر ست  به  بدگونه یی می توانند  سخن بگویند. اگر آلمانها از نژاد  آرین بودند  آنها  هرگز زبان آرین را   بدینگونه که دگرگون کرده اند نمیکردند!"    

به هرروی  ماکس مولر   در نوشته ی ۱۸۸۸ خود زیر آوند "زندگینامه ی واژه ها و نشیمنگاه آریایی ها" نوشت:
من بارها و بارها  گفته ام  که  هنگامیکه میگویم آریائی ها،  نگرشم نه به خون است و نه به استخوان، نه به گیسو و نه به جمجمه؛  از دید من آریائی ها تنها آنهایی هستند که به زبان آریایی سخن میگویند... برای من تبارشناسی که از نژاد آرین، خون آرین،  چششمان آرین،  و گیسویش سخن میگوید به همان اندازه ی زبانشناسی گناهکارست  که از واژه نامه ی "جمجمه ی دراز"   dolichocephalic یا دستور زبان "جمجمه ی پهن و کوتاه"   brachycephalic سخن میگوید  
و این نشان میدهد که نگرش نژادی   تا چه اندازه بی بار و بیهوده ست و چرا همیشه به آسانی  به پرخاش وستیزه  انجامیده است .

فرید نوین: برای بسیاری از نژاد پرستان اروپایی این پذیرفتن بس ناگوار بود که آیین پذیرفته شده در میان "نژاد آرین"  را بیگانگان سامی برایشان آورده اند  و از این روی بود که نگرش پردازان   اروپایی از گفتمانی (دیالکتیک) سخن میگفتند که نازیبندگی های معنوی  ساختار "چند-خدایی" تبارهای آرین   در  پویایی  فرهنگ اروپایی به  ارجمندی میرسید . از سوی دیگر   زیبندگی معنوی تبارهای سامی ساختار "یگانه-خدایی"  بود که آیین های ابراهیمی به جهانیان داده بودند و این به باور آنها تنها زیبندگیی بود که سامی ها داشتند. و گفته میشد که این زیبندگی ریشه در پریشانی و آسیمگی سامی ها دارد.

 برای نمون به باور ارنست رنان   ‌Ernest Renan   تا هنگام پدیداری عیسی مسیح ، یهودی ها از "یگانه پرستی" خود هیچ در نیافته بودند  ومسیحیت  که براستی وجه مشترکی  اندک با یهودیت  داشت، تنها با گسترده شدن در میان آرین های اروپایی بود که توانست دیدگاه ها و برداشت های آنان را  در "شیوه ی اندیشیدن" از آن خود نماید. و برای  رنان "شیوه ی اندیشیدن"  در زبان خلاصه میشد. به باور او، که پژواک آنرا در ادعا های نژادپرستهای ایران نیز می شنویم، زبانهای "هند-و-اروپایی"  خودجوش و خروشنده  و زاینده اند و همواره در حال دگرگونیند و به خود دگردیسی میدهند. از سوی دیگر زبانهای سامی  ایستا و مرده  و بی جنب وجوشند و هنوز در مرحله ی کودکی و ناپختگی به سر می برند  . یکدنگی و  و واپس ماندگی و دگرگون ناپذیری رفتاری نژاد سامی مانند یکتا پرستی شان  از این ویژگی زبان ریشه میگیرد!!

به باور رنان سامی ها که در بیابان های  سترون و تهی از زندگی بسر می بردند فقیر از داشتن واژه   بودند  و از این روی یکتاپرست   شده بودند!!.  این فقر زبانی قوم سامی را از اندیشیدن به اندیشارهای "از-هم- سوائیک" (آبستره)‌  و آفرینندگی هوشمندانه باز میداشت.  اما آرین ها که از دستور زبانی پیچیده  و واژه های بسیاری بر خوردار بودند میتوانستند چندگانگی های گیتی را  خوب درک نمایند. و از این روی بود که به "چند-خدایی" Polytheism  باورداشتند و توانستند استوره ودانش و فراهستیک (متافیزیک) را بیافرینند . ناتوانی سامی ها از اندیشیدنی فراتر از یک بعدی باعث شد که ادبیات آنها  فقط به شکل  شعر و ضرب المثل و تمثیل نمایانی گیرد . وحماسه برای آنها نااندیشیدنی بود.

 گیتی نوین: شگفت اینست  که  رنان چگونه می توانست اینگونه پرت وپلا را به هم ببافد. چون در یک همایش در دانشگاه سوربون در ۱۸۸۲ او سخنرانیی نمود زیر آوند  ملت چیست؟  Qu’est-ce qu’une nation . او در آن سخنرانی ادعا نمود که "ملت" اندیشار نویی در تاریخ است.  و مصریان و چینی ها ی باستان تنها گله ای بودند که شبانشان پسرخدای خورشید بود و چیزی بنام شهروند چینی یا شهروند مصری وجود نداشت. البته این همه بسته به آنست که ملت و شهروند  را چه تعریف کنیم. که در اینجا جای گفتگو در این باره نیست.  او می نویسد:
 آشور، ایران و امپراطوری های اسکندر   مام میهن  را   نمی شناختند.  هرگز میهن پرستی آشوری پیدا نمی شد؛  امپراطوری ایران تنها یک ملک بزرگ بود.  و در  چالش گسترده یی که اسکندر  بر آن دست یازید، باهمه هنایش های بسیار آن در تاریخ شهرگاری (تمدن) جهان، حتی خاستگاه یک ملت را هم نمی توان  پیدا نمود.
 به باور او مردم آلمان  در فاصله میان تازش بزرگ خود در قرن  پنجم  تا هنگام آخرین چیرگی ها ی نورمن ها در قرن  دهم  بنیان ملیت ها را پدید آوردند.
[آلمانها] تاثیر اندکی بر نژاد هایی که با آنها روبرو میشدند  می نهادند اما  بر بخشهای کم وبیش مهمی از غرب امپراطوری باستان خود دودمان ها و مهینان نظامی را  تحمیل می نمودند که نامهای آن دودمان ها بر آن سرزمین ها ماند . در اینجا بود که فرانسه، بورگاندی، لومباردی و بعدها نورماندی خاستگاه خود را یافتند. 
رنان سپس آلمان را با امپراطوری تر کها مقایسه می کند که  در آن ترکها، اسلاوها، یونانی ها،  ارمنی ها، عربها ، سوریه ای ها و کردها هنوز  به همان اندازه که در آغاز چیرگی ترکها برآنان از هم  متمایز بودند از هم متمایز مانده اند. و نداشتن وحدت از پیدایی ملت ترک پیشگیری نموده است . به باور رنان این برآیندی از دو  چگونگی هنگامی بوده است.
نخست اینکه مردمان آلمان به  زودی  پس از آنکه با یونانی ها و مردم لاتین برخورد کردند به آیین مسیحیت در آمدند. هنگامیکه 'چیره گر' و مردم  زیر چیره اش   هر دو از یک آیین، و یا به سخن درستتر هنگامیکه 'چیره گر' آیین مردمان زیر فرمان خود را می پذیرد، دیگر داشتن  ساختوستی مانند حکومت ترک ها،  که در آن مردمان از یکدگر تنها بر پایه ی مذهب از یکدگر متمایز می شوند، ناممکن میشود. دومین چگونگی هنگامین، این راستیک بود که 'چیره گر' زبان خود را فراموش نمود. نوادگان کلویس Clovis  از آلاریک  Alaric، از   گوندباود Gondebaud ، از آلبیون Alboin و از  رولون Rollon  هم اینک به زبان رومن سخن می گفتند. این راستیک  خود وابسته به چگونگی هنگامین  در پیوند با ویژگی بارز دیگری بود:  و آن اینکه  زنان نژاد فرانک ها و بورگوندها و گاثها و لومباردها و نورمن ها با آنها نیامده نبودند.  برای چند نسل سرکردگان این تیره ها با زنان آلمانی ازدواج نمودند اما زنان غیرعقدی آنان لاتین بودند،  پرستاران کودکان لاتین بودند و  دیگران در همه ی تبار با زنان لاتین ازدواج می نمودند. و از این روی بود که پدیداری زبان فرانک lingua francica  و زبان گاث lingua gothica  در سرزمینهای رمی فرانکها و گاثها تاریخی کوتاه داشتند.
در واقع همه ی سخن رنان اینست که برای اینکه ملتی به وجود آید همه باید به یک زبان سخن بگویند و به یک آیین باشند . او برای ایجاد وحدت ملی هر گونه خشونت و کشتار را شایسته می شمرد. و پادشاه فرانسه را با همه بیدادش برای پدید آوردن این وحدت آذرم می نهد!   شاید  پان آیرانیست های ایران رنان را خوانده بودند، که آنها نیز اینچنین  در پی یکسان نمودن همه ی فرهنگهای تبارهای ایرانی بودند.  به هر روی رنان می نویسد:
علیرغم خشونت اخلاقی آلمانهای متجاوز،  برآیند مهم دیگر ریخت قالبگیری شده ای بود که آنها برای ملت  در طول قرن ها فراهم نمودند. فرانسه به سزاواری نام کشوری شد که تنها شمار ناچیزی از فرانک ها به آن اندر آمده بودند.  (...)
 وحدت همیشه  وحشیانه بر پاشده است. وحدت به دیگر بار شمال و جنوب فرانسه در پیآمد  نبردهای دهشت و نسل کشیی بود که برای نزدیک به یک قرن ادامه   داشت. پادشاه فرانسه ، به گستاخی می توانم بگویم، نمونه ی ایده آل تبلور دهندگی دیوانی  بود و کاملترین نوع وحدت ملی را که هرگز وجود نداشت فراهم نمود . اگرچه  برای کسانیکه از نزدیکی بسیار می دیدند، پادشاه فرانسه ارج خویش را از دست داد، ملتی که اوساخت  اورا ملعون خواند، و تنها پندار های فرزانه  ارزش آنچه را که او نمود در میابند.
رنان سپس به کشورهایی که این وحدت را به وجود نیاورده اند مانند بوهمیا که در آن چک ها و آلمان ها همانند روغن و آب  در کنار هم بار شده اند و یا راهکرد ترکها  که ملیت ها را  به پایه آیین هاشان ازهم جدا میدارد خرده میگیرد و به ويژه آنرا سرچشمه ی چگونگی هنگامین بسیار سختی  که موجب ویرانی شرق  شده است  قلمداد مینماید.
برای نمون  نگاه کنید به  شهرهایی مانند سالونیکا Salonica یا اسمیرنا Smyrna.  شما در این شهرها شش یا هفت همسایگی می بینید  هر کدام با یادمانهای خودشان  و تقریباٌ هیچ چیزشان باهم یکی نیست. و حال آنکه  درونمایه یک ملت اینست که تک تک افرادش با یکدگر  در بسیار ها  هم بهرند  و همچنین  بسیارها  را فراموش کرده اند.  هیچ شهروند فرانسوی نمی داند که آیا  بورگوند است یا آلین  یا تایفالا  یا ویسیگوث و همه ی شهر وندان فرانسه روز  سینت بارتیلمو  و کشتار همگانی قرن سیزدهم را در میدی فراموش کرده اند...
یکی دیگر از "آرین گرایان" بنام آدولف پیکتت    Adolphe Pictet  بود، که نمی توانست باور کند  که نژادی هوشمند همچون آرین ها  تنها توانسته باشد آیین نادانه ی "چند-خدایی" را  پدید آورده باشد،  پس روشی را  پایه نهاد تا بتواند یکتاپرستی ابتدایی را در میان نخستین آریا نژادان شناسایی نماید. به باور او این  هسته ی  یکتاپرستی می بایست در دل آریایی ها نهفته  مانده بود تا سپس با پدیداری مسیحیت به دیگر بار جوانه زد و بشکفت.  چنین بود که او، مانند دیگر آرین گراها، ‌ذرتشت را به آوند نمونه ی یکتاپرستی ناب آریایی شناسایی نمود.  بباور او آنچه که آریایی ها را برای  زمانی دراز از یکتا پرستی دور نگاه داشته بود آزادگیی بود، که ویژگی شناسه ی نژادی آنهاست، که موجب آفرینش سیاست و دانش و هنر شده است  ولی در همان حال این آزادگی موجب شده که آریایی ها برا ی نمایانی دادن به پیچیدگی های طبیعت از ساختوست "چند خدایی" یاری جویند. ولی دست سرنوشت یهودیانِ سختگیر و بی تحمل و  یکدنده  را واداشته تا  یکتاپرستی نابشان را از هرگونه دگرگونی پاسداری نمایند ولی "بر جهان چه  خواهد شد اگر‌ آنها به تنهایی از سران انسانیت باشند؟"
  où en serait le monde s'ils étaient restês seuls à la tête de l'humanité?   
ولی این آرین ها هستند که دست سرنوشت  آنهارا برگزیده تا پیشرفت و روشنوایی را بر مردمان فرا آورند، و "  از  آغاز  از استعداد  برای داشتن همان کیفیت هایی برخوردار شده اند که عبرانیان  برای  آوردن شهرگاری  به جهان فاقد  آنهایند"
 douée dès le début des qualités mêmes qui manquaient aux Hébreux pour devenir les civilisaeurs du monde. 
فرید نوین:  به هر روی  آشنایی با متن های میترایی  اوستا و ریگ ودا نشان میدهد  که "فرهنگ آریایی"  به سادگی و جدا از ساختاری نژادی  معنایش "فرهنگ ایران زمین" است  و پس این درست است که معنای "آریایی" به هیچ وجه،  همانگون که آقای ضیا ابراهیمی نشان داده اند، "نژاد آریایی" نیست. زیرا که  همه ی تبارهایی که در ایران می زیوند آریایی اند چه اعراب خوزستانی، چه گیلک و بلوچ و ترک و لر و کرد و دیگر تبارها زیرا که در تبلور  این فرهنگ نقش داشته اند . و  همچنین  نمیتوان نفوذ و هنایش این فرهنگ را به کشورهای دیگر نادیده گرفت.

پژوهش های زبانشناسان در یافتن ریشه های هندو اروپایی واژه ی آریا  همانسان که شما در باره ی ریشه های ایتالیا و فرانسه و روس نشان دادید کاری بیهوده ست بله  "ایر" در واژه ی "ایرلند" که از واژه ی "آیر" در زبان کهن کلتی ایرلند Celtic Old Irish  به معنای" آزادمرد"ست شاید به واژه ی آریا  پیوند داشته باشد همانگون که واژه ی روس با سوئد پیوند دارد  ولی از چنین پیوندهایی نمی توان نتیجه ایی ابلهانه در باره  توان آفرینش همسان میان ایرلندی ها و "آریایی های ایران" -- حالا آنها هرکه می خواهند باشند-- گرفت!

گیتی نوین : از سوی دیگر، این هم، که گفته شود، ایلامی ها از "فرهنگ آریایی" بر خوردار نبوده اند با توجه به یافته های باستانشناسی از شهریگری پیچیده و پر فرهنگ آنها نادرست و یاوه است. چرا که  از تندیسها  و زیور آلات و ابزارهای ایلامیان  و به ویژه از برخی  واژه های ایلامی که  پیشوند "هاری"  را در آنها  زبانشناسان همریشه با " آریا" میدانند مانند  هاری خاما Harrikhama و هاری پیرتن   Harripirtan  و هاری مانا   Harrimana  و هاری مادِ  Harrimade  بیگمان  نشانه ای  از فرهنگ مشترک آنها با ایرانیان است و نه نژاد مشترکست. زیرا که ایلامی ها سرنشینان کهن  پارس بوده اند و ما اینگونه پیوند را در واژه هایی مانند  ری برزن ʾrybrzn و ری مترک ʾrymtrk پارتی هم می بینیم که "ری"   در آنها را  با " آریا" همریشه است.  و فراموش نکنیم که استرابو مورخ یونانی آریانا را بخش بزرگی از سرزمین ایران که آنها پارس می خواندندش  میداند که از کرانه های غربی دریای  مازندران در دروازه های کاسپین در نزدیکی گرجستان  تا دریای عمان در جنوب و رود ایندوس در مرز هند گسترده  بود. او می نویسد:
μετὰ δὲ τὴν Ἰνδικήν ἐστιν ἡ Ἀριανή, μερὶς πρώτη τῆς ὑπὸ Πέρσαις τῆς μετὰ τὸν Ἰνδὸν ποταμὸν καὶ τῶν ἄνω σατραπειῶν τῶν ἐκτὸς τοῦ Ταύρου, τὰ μὲν νότια καὶ τὰ ἀρκτικὰ μέρη τῇ αὐτῇ θαλάττῃ καὶ τοῖς αὐτοῖς ὄρεσιν ἀφοριζομένη οἷσπερ καὶ ἡ Ἰνδική, καὶ τῷ αὐτῷ ποταμῷ τῷ Ἰνδῷ, μέσον ἔχουσα αὐτὸν ἑαυτῆς τε καὶ τῆς Ἰνδικῆς, ἐντεῦθεν δὲ πρὸς τὴν ἑσπέραν ἐκτεινομένη μέχρι τῆς ἀπὸ Κασπίων πυλῶν εἰς Καρμανίαν γραφομένηςγραμμῆς, ὥστε εἶναι τετράπλευρον τὸ σχῆμα. 
پس از هند آریانا ست که بخش نخست آن  که در ماورای رود ایندوس است در فرمانروایی ایرانی هاست و این نخستین از ساتراپی های در  بالابلندی ها ی جدا از کوه تاوروس است. درشمال محدوداست به همان سلسله کوه ها در هندوستان و از جنوب به همان دریا و با همان رود  ایندوس که از هندوستان جدایش میدارد . و سپس بسوی غرب گسترده میشود تا بدوری راستایی از دروازه های کاسپین تا کرمان  و این ریخت  چارگوش  آنست.  
همچنین رابطه ی آریا را با سانسکریت و ریگ ودا نمی توان را بطه یی نژادی گرفت برای نمون آریا زیلا आर्यशील در سانکریت به میانای  جوانمرد و شریف است. و یا آریاسامایا आर्यसमय  به میانای آیین جوانمردی است و آریا وارتا आर्यावर्त  همان" آریا وائِژه"  یا سرزمین آشاوان آریایی است.

فرید نوین : بله در نوشته های باستانی ایران  از واژه هایی  مانند "راهَه" و "داهایو"  یا " دَهه یو" و "پارنا" شاید بتوان نشانی از گروهی به نام آریا سراغ نمود برای نمون در بند دوم یشت هیجدهم  می خوانیم  که "آیریو" ها با   "اَن ایریو  داهائو"  یا  سرنشینان نا آریایی داهه در ستیز بودند و داهه  سرزمینی در شرق دریای کاسپین یا دریای مازندران بود که خاستگاه پارت ها و شاهنشاهی آرش آکیان  است. و همانگونه که میدانیم پارتها از میترا باوران بودند.  و البته پس از گردآوری اوستا در زمان ساسانیان به ویراستاری تنسر کوشش شده بود که آیین ذرتشت  برآنان بار شود.  و تنشهای میان  "آیری ئیا" ها یا همانها که امروز آریایی ها  خوانده می شوند با ‌"تورایی" ها یا توران ها  "سایریما" ها  و  "سأینا" ها که در بندهای ۱۴۳ تا ۱۴۵ یشت سیزدهم از آن سخن رفته است در ویراستاری تنسر به  چالش های زرتشتیان پیوند داده شده است.  از گواهه های   فرمانروایی فدرال ایلامی ها و پارتی ها، که می توان آنها را "مهران روایی"  در برابر "فرمان روایی" داریوش و بازماندگان هخامنش او (و نه کوروش و کامبیز و بردیا)  که در "فرمان روایی" ساسانیان تکرار شد،  چنین دریافت می شود که "آیرئیانام  وائِژَه "، یا  سرزمین آریائی ها، را می باید سرزمین ایران برگردان نمود. هرچند  جهان بینی فدرال میترایی که  در  پیش از خاستش ذرتشت  در همه ی فلات ایران گسترده بود و بر هندوستان و یونان نیز هنایش داشت آندیشار برتری نژادی و برتری  آئینی یک تبار بر تباری دیگر  اندیشاری گجستک و پلید به شمار میاورد.

  به هر روی "آیرئیانام  وائِژَه "  یا سرزمین نخست ایران  بخشی از  نوشته های آئین میترا باوران  بود،  که پس از گردآوری اوستای پراکنده شده و سوخته شده  در زمان آرش آکیان به اوستا افزوده شد، و در گردآوری  اوستای اردشیر بابکان به ویراستاری  تنسر موبد دست نخورده ماند، زیرا که او در آن بخشها خطری برای آئین زرتشت  نمی دید.  این که "آریا" یک اندیشار نژادی نبود از ریگ ودا، که براستی  کهن ترین نوشته ی بجامانده از  میترا باوران است، پیداست.  در ریگ ودا आर्य آریا به معنای  اَرجمندی و  بزرگ  منشی و نیک اندیشی و رادمردی ودرست رفتاری  و فرزانگی است والبته باید بیاد داشت که نوشته های "ودایی" آنچنان به نوشته های کهن پهلوی نزدیکند که می توان انها را بمانند لهجه هایی  از یک زبان درشمرد.  از این روست که نگرش های زبان شناسی به شاخه ای از زبان بنام "هند-و- ایرانی" اشاره می کنند که در ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد در فلات ایران و هند گسترده بوده است.  البته این شاخه از تنه ی بزرگتر زبان "هند-و-اروپایی"، که شامل زبانهایی از آیسلند  تا ایرلند تا تخاریان در شمال شرقی خراسان  و از لیتوانی در دریای بالتیک تا زبان هیتایت Hittite ها در آسیای خردست،   سرزده ست .

به هر روی گروهی از زبانشناسان این زبان "هند-و-ایرانی"  را زبان "آریایی" خوانده اند که دربر گیر نژادهای گوناگونی است. این نژادها  را در فرهنگهای زیر  طبقه بندی نموده اند .
  •  ایرانیان شمالی: اینان اسکیثی ها یا ساکاهای دشتهای پهناور اوکرائین هستند که از خاور تا منطقه ی  کنونی اوست Ossete در قفقاز گستره شده اند.  و همچنین در برگیر ختنی ها و تامشاگ ها و ساری قلی ها در خین جیانگ از یکسو و از سوی دیگر در غرب آسیای میانی  شامل ساکاهای تیگراخودا ( کلاهخودهای نوک تیز) و ساکاهای هائوماوارگا (سوما افشرندگان) می باشند.
  •  ایرانیان باختری: اینان  دربرگیر مادهای باستان در ری و آذربایجان، کردها و بلوچها و پارسها در  منطقه   ایلام باستان  و تاجیک ها ی خراسان هستند.
  •  ایرانیان خاور : افغانستان، بلوجستان، ازبکستان که به زبان پهلوی سخن میگویند  باختری ها و پشتو ها  و زبانهای نو در پامیر  به اضافه ی سغد (یاغنوبی امروزین) و خوارزم .
  •  گروه  نو مسلمان  نورستانی ها و کافری ها  در شمال شرقی افغانستان و کَلاش ها  در دره ی چیترال پاکستان که هنوز دین  خود دارند که یاما  راجا (جمشید شاه باستان) را می پرستند. 
  •  مردمان جلگه های شمال هند و غرب پنجاب تا بخشی از افغانستان  .
اگرچه نویسندگان قرن نوزدهم که همه  این گروه ها را از نژاد آریا انگار نموده بودند و حتی برخی که نژاد آریا را به دیگر سرزمینهای زبانهای هندواروپایی تعمیم داده بودند  اشتباه و نادرست بود. زیرا که این زبانها هیچ پیوندی با ویژگی های نژادی این گروه ها نداشت .   ریشه ی اشتباه این نویسندگان  در این بود که تا سالهای میانی قرن نوزدهم چنین  انگار شده بود که سانسکریت کهن ترین زبان هندواروپایی است و بنابراین  انگار واژه ی " آرین" به آوند  نام  مناسبی بزای این زبان مشترک گرفته شده بود. اما رفته رفته با فراهم آمدن  گواهه ها و پیشرفتهای پژوهش زبانشناسان دریافتند که سانسکریت کهن تر از  زبان های لاتین و آلمانی باستان و یا یونانی    و یا اسلاوی باستان نیست. 

چنین بود که  در نیمه دوم قرن نوزدهم زبان پژوهان برآن  بودند که خاستگاه زبان هندواروپایی را بیابند و  گواهه ها نشان میداد که شاید این زبان  نخستین از شمال یا شرق  اروپا آغاز شده بود و این انگار دست آویزی به نژادپرستانی مانند کنت آرتور دو گوبینو   Arthur de Gobineau  و هوستون استوارت چمبرلین Houston Stewart Chamberlain داد تا نگرش های سست و بی پایه خودرا در باره ی برتری نژادی آریایی ها بر دیگر اقوام همچون یهودی ها و عربهای سامی و سیاه پوستان و زردپوستان برپا سازند.   بر پایه این نگرش ها  پاک ترین مردم آریایی مردمان سپیدپوست چشم ابی و زرینه مو بودند که در آلمان و یا اسکاندیناوی می زیستند.  و برایند این نگرش به پدیداری همه ی نامردمی ها و ستمگری های نازی ها انجامید.

No comments:

Post a Comment

سازمان برنامه و نو وایی (بخش چهارم)

   گیتی نوین: در گفتگو های گذشته دیدیم که سازمان برنامه  پس از ملی شدن نفت بر پایه ی تئوری های روستو و بیزل با همکاری سازمان سیا و بنیاد فور...