گیتی نوین: در گفتگو های گذشته دیدیم که سازمان برنامه پس از ملی شدن نفت بر پایه ی تئوری های روستو و بیزل با همکاری سازمان سیا و بنیاد فورد برپا شد و بنیاد فورد ترتیب استخدام کارشناسانی، که بیشترشان ماموران سیا بودند، را داد. و دیدیم که گروه مشاوران هاروارد که به ریاست اد میسون برای برنامه ریزی برنامه دوم به ایران آمدند با بیزل و روستو و میلیکان، از نگرش پردازان سازمان سیا، در رابطه بودند و اصولا برنامه ریزی درایران بر پایه ی راهکارهای برادران دالس در دولت آیزنهاور برای مبارزه با کمونیزم آغاز شد. اما دیدیم که هدفهای برنامه ها بخاطر ندانم کاری های کارشناسان، فساد دیوانسالاری رقابت های شرکتهای نفتی و بانکها باشکست روبرو شد تا آنجا که ارزیابی های سنای آمریکا از پیشرفت این برنامه ها کاملا منفی بود در این گفتگو به آوند کسی که در سازمان برنامه کار کرده می خواهم بپرسم که ارزیابی شما از برنامه های آبادایی سازمان برنامه و شیوه ی مدیریت، ومیزان گسترش فساد در آن چه بود؟ البته شاید لازم باشد که درباره ی برگردان واژۀ development به آبادایی دراینجا توضیح بدهم که برخی آنرا توسعه و برخی گسترش برگردان کرده اند اما این واژه ازریشۀ develop است که درزبان فرانسۀ میانی ( ۹۵-۱۵۸۵) به گونۀ développer, و در فرانسۀ کهن (desveloper) به معنای توده کردن در پایان روندارکاشتن یعنی هنگامیکه بذر کاشته شده خرمن بندی می شود است . در انگلیسی میانه (۱۴۰۰- ۱۳۵۰) این واژه با envolupen و در فرانسۀ کهن با envoluper به معنای بسته کردن خویشاوندی دارد که هردو ازواژۀ لاتین volvere به معنای گرد کردن چیزی برای هدفی آمده اند. از این روست که من آن را به آبادایی برگردان کرده ام.
و همانگونه که در گفتگوی پیشین دیدیم سازمان برنامه بنیادی ناسازگار در ساختوست دیوانسالاری ایران بود که در دورانی که من به آن پیوستم رئیسش خداداد فرمانفرمائیان بود در آن گروه زیادی از روشنفکران مانند شاهرخ مسکوب که کتاب های پرومته در زنجیر و ادیپ شهریار را به فارسی برگردانده بود، دکتر محمود عنایت که مجلۀ نگین را منتشر میکرد و بابک قهرمان و گویا برادرزادۀ صادق هدایت بنام جهانگیر هدایت و شاعری بنام اسماعیل نوری علا جمعی دیگر هرکدام میزی داشتند و از دولت مستمریی میگرفتند. و همانگونه که در گفتگوی پیشین دیدیم این بر اساس تئوری های بود که پیشنهاد مینمودند که در کشورهای جهان سوم برنامه های آبادایی باید از سوی نخبگانی زبده که بگونه ای مستقل و فارغ از نظارت مجلس عمل میکنند طرح ریزی و اجرا شود. شاید در اینجا برای اینکه با فضای آنروزهای سازمان برنامه بیشتر آشنا شویم پر بیجا نباشد که از یادداشتی از شادروان شاهرخ مسکوب در باره ی فساد اداری سازمان برنامه مستقیما نقل قول کنم. مسکوب می نویسد:
امروز صبح [رحمت] را دیدم. در باره ی قائم مقامی سازمان برنامه صحبت شد. گفتم چه خوب شد که معاونت نخست وزیری تو به جایی نرسید. از همه چیز گذشته حتی از نظر صرف اداری نیز خیلی ناگوار ست که آدم در عرض غلامرضا نیک پی و دکتر رضایی باشد . یعنی که او نیز کسی است در حد آنها .
بعد صحبت قائم مقامی اصفیا شد گفتم اساساٌ وضع تو را نمی فهمم گفت چطور ؟ گفتم آخر چه می خواهی بکنی ؟ تو الآن در بهترین و بدترین شرایطی، بهترین چونکه به عنوان مشاور عالی مدیر عامل موقعیت اداری ممتازی داری و در خیلی از کارهای سازمان دخیلی، بدترین چون که همیشه دَم چکی ، در جایی هستی که یک پله بالاتر دیگر شوخی بردار نیست. اگر قائم مقام بشوی تمام بار سیاسی اقتصادی و تشکیلاتی سازمان برنامه را بدوش خواهی کشید. در مسئولیت همه ی آنها سهیمی و باری به هرجهت هم ندارد. باید تکلیف خودت را روشن کنی. ولی معتقدات انسانی واخلاقی جای خود دارد. شتر سواری هم دولادولا ندارد. هر چقدر هم آن بالا دولا شوی باز پیدایی.
داستان دکتر راسخ را مثل زدم، گفتم او به عنوان مدیر امور اجتماعی تصویب و گذراندن خیلی از طرح های دستگاه های مختلف را تسریع می کند. در عوضش و به پاداش این فداکاری در خدمت به امور عمرانی دستگاه های صاحب طرح هم برای او که از فضلای جوان است در موسساتشان درس می گذارند و آقا در جاهای مختلف درس می دهد و از این راه ماهی ده دوازده هزار تومان وجه رایج کشور شاهنشاهی حق التدریس می گیرد. مثلاٌ شنیده ام که این دکتر جامعه شناسی در هنرهای زیبای کشور تاریخ تمدن درس می دهد. این راه فاضلانه حسن استفاده از موقعیت اداری است. گفت پس اگر نمی دانی بدان که پس از گذراندن طرح گویا وزارت صنایع و معادن، ماهی دوهزار تومان از مجله ی صنایع و اطاق بازرگانی می گیرد و هر ماه یک مقاله به عنوان جامعه شناسی صنعتی می نویسد. تا کنون شماره سوم این رشته مقالات منتشر شده است.
گفتم اگر تو قائم مقام شدی آیا می توانی این بزرگان را تی پا کنی؟ می توانی به انجمن نشر کتاب پول ندهی و بگویی یا مثل هر ناشر دیگری دخل و خرج کنید وحقوق مشاورینی چون جناب آقای تقی زاده را ببرید و یا درش را تخته کنید. تاوان دست و دل بازی شما را سازمان برنامه نمی دهد. [رحمت] گفت در صورتی می شوم که بتوانم در حد معقول وممکن شرایط فعلی کاری از پیش ببرم. اگر اختیاری برای کاری نداشته باشم نمی پذیرم. امور اجتماعی سابق را مثل زد که به سهم خود آنجا را از وجود دزدان پاک کرد. و افزود البته نمی توانم سازمان برنامه را مثل آن دستگاه بسازم چون زور و توانایی بیشتری می خواهد و خیلی دشوار تراست ولی اگر تا شصت در صد بتوانم با تغییر سازمان برنامه در همان راه موفق باشم خود کار باارزشی استالبته اینگونه فساد بسیار رایج بود و کمتر مدیری در سازمان یافت می شد که از یک دستگاه اجرایی پولی در کنار و یا از زیر میز نگرفته باشد. معمولا برای حفظ ظاهر این پولها را به عنوان حق التدریس یا دستمزد مشاوره و از این قبیل پرداخت میکردند. همچنین خرده گیر ی مسکوب در باره ی پولهایی که سازمان برنامه به بنگاه ترجمه و نشر کتاب بدون هیچ بررسی می پرداخت در خور اندیشیدن است و جالب اینست که آقای یارشاطر که از خشم مسکوب در این باره ناآگاه بود در گفتگویش با ماندانا زندیان که به گونه ی کتابی انتشار یافته است می گویند:
من هم خیلی صرفه جویی میکردم و هم خیلی به اصول اخلاقی پابند بودم. ما هرسال بودجه می نوشتیم و می فرستادیم به سازمان برنامه و بودجه آنجا چند نفر بودند که فرق بین کار خوب و بد را خیلی خوب می فهمیدند- یکی شاهرخ مسکوب، یکی احمد اشرف ، که بعدها به دانشنامه پیوست. و یکی رئیس اینها ، شاپور راسخ ، این ها من و خصوصیات اخلاقی و کاریم را می شناختند. و می دانستند من حتی برای خودم حقوق یا خرج سفرهای کاری بر نمی داشتم، رویه ای که تا همین امروز هم ادامه داده ام؛ در نتیجه همیشه بودجه ی ما تصویب میشد.به هر روی، من که جوان بودم وبسیار علاقمند به پیشرفت اقتصاد ودلواپس چارۀ دشواری های بیکاری وتورم ونابسامانی های صنعت وکشاورزی، پس از دوسه ماهی که درسازمان برنامه به نوشیدن قهوه و شنیدن شایعات پرت و پلا گذشت در پایان آن سال در جلسۀ که برای سنجش بازده کار سالانه به شیوه ی آمریکایی ها در اطاق دکتر هزاره برقرار می شد شرکت نمودم. هزاره از یک یک کارشناسان می پرسید که بازده کارشان در سال گذشته چه بوده ست؟ و آیا پیشنهاد و نظری برای افزایش کارآیی دارند؟ من که منتظر بودم کارشناسان با صداقت بگویند که بررسی و پیشرفتی در کار نبوده است با شگفتی دیدم که هرکدام از کارشناس ها در باره ی پیشرفت ها و بهبود های چشمگیرِ کارآیی درسال گذشته سخن فرسایی کردند که گویی دیگرهیچ نارسایی بجا نمانده که چاره شود.
هنگامی که سرانجام نوبت به من رسید گفتم که من هنگامی که به سازمان برنامه و بودجه پیوستم انتظار داشتم که بتوانم آموخته هایم را در دانشکدۀ اقتصاد بکار تحقیق وبررسی بکارگیرم. اما تاکنون هیچگونه گزارش و پژوهشی در بارۀ هیچ امر برنامه ریزی ، حداقل دربارۀ دانشگاه ها ندیده ام وهیچ معلوم نیست آیا دانشگاه ها برای کشور مهارت های لازم را تربیت می کنند یانه ؟ هیچ معلوم نیست چه میزان از مهارتها ی تربیت شده جذب بازار کار میشوند؟ و خوبست که همکاران همه را در جریان پیشرفتهایی که می گویند بدست آمده است بگذارند و بگویند که چگونه این پیشرفت ها اندازه گیری شده ست؟. از سوی دیگر ما با هیچ بخش دیگر ازسازمان ویا حتی بخشهای دیگر در دفتر بودجه درتماس نیستیم و نمی دانیم بخشهای دیگر چه میکنند و مثلا آیا برای ساختمان دانشگاه ها دفتر طرح و برنامه چه برنامه هایی را درنظر گرفته است. و آیا ظرفیت جاده ها و ترابری برای طرح های توسعه وجود دارد؟
البته من این پرسش ها را بر پایۀ کاوش هایم در نوشته های پژوهشی در گاهنامه های اقتصادی وبرنامه ریزی می پرسیدم و براستی برای این پرسشها پاسخ می خواستم. مدیر بخش ما که مدیریت آموزش و بهداشت و خدمات اجتماعی بود حرف مرا در میانه برید وگفت البته آقای نوین هنوز چندماهی بیشتر نیست که به این مدیریت پیوسته اند و پس از کسب تجربه لازم البته به ایشان مسئولیت های بیشتری محوّل خواهد شد. من در چهرۀ دکتر هزاره هیچ تغییری ندیدم او فقط به همه چیز گوش داد و درپایان از همه تشکرنمود. پس از اینکه ما جلسه راترک کردیم مدیر بخش به من گفت که این کار خوبی نبود که از من به هزاره شکایت کردید و خوب بود نخست مسئله را با من در میان می گذاشتید . من پاسخ گفتم که قصد من شکایت از شما نبود و فقط می خواستم سطح گفتگو را کمی به واقعیت نزدیک کرده باشم . من ازین درشگفت بودم که چرا هیچ گونه گفتگویا میزگرد اقتصادی، سخنرانی و یا گزارشگری پژوهش ها و دیگر ازین گونه کنشهای کاوشگرانه درباره نیازهای اقتصادی کشور درسازمان برنامه برگذار نمی شود و چون دکتر هزاره از من نظر پرسیده بود ، چون جوان بودم و فکر میکردم که اگر در بارۀ این کمبودها نظرم را بگویم او این نابسامانی ها را اصلاح خواهد نمود، نظرم را بدون هیچ شائبه گفته بودم.
به هر روی، چون پدرم درآن هنگام مدیرکل امور پارلمانی نخست وزیری بود و با هویدا از نزدیک کار میکرد مرا مجازات نکردند و البته مدیریت که علاقمندی مرا به کارکردن و بررسی دید مسئولیت بودجۀ دانشگاه های مشهد و تبریز واصفهان و آریامهر را به من داد ولی هیچ جریانی دگرگون و اصلاح نشد و در مدت ۵ سال تا هنگامیکه من از سازمان بر نامه به دانشگاه بوعلی پیوستم که قرار بود دانشگاهی دربارۀ آبادانی باشد هیچ کار پژوهشی را ندیدم.
این بود که از سر ناچاری تصمیم گرفتم که با فرض بر این که بودجۀ سال پیش بودجه ای منطقی بوده ست بر اساس نرخ رسمی تورم هر مادّه از بودجه سال پیش را چند درصدی افزایش دهم تا که بودجۀ سال پیش در ارزشی راستین Real Term، که یک اصطلاح اقتصادی است، ثابت بماند. سپس برای افزایش بودجۀ راستین گونه ئی چانه زدن با مسئول بودجه دانشگاه را آغاز مینمودم تا ببینم افزایشِ تقاضا شده از سوی دانشگاه برای بودجۀ سال دیگر چه اندازه در خور پذیرش است و پیش بینی آن بر مبنای چه پیش فرضهایی ست ؟ البته راهکار بررسی بودجه بر این بود که هرچه بیشتر بودجه درخواست شده را پائین بیاوریم بهترست و این البته کاملاً ابلهانه و نا بخردانه بود، چون بررسی بودجه مانند چانه زدن در سبزی فروشی نباید می بود. بررسی باید بر پایه ی سنجه ها ی درست و با در دید داشتن هدفهای معین باشد. کشور به چه نیاز دارد و چون نیازها بیشمارند و توان مالی محدود برپایه تشخیص ارجحیت ها تا چه میزان از بودجه درخواستی را میتوان پذیرفت.
از سوی دیگر دانشگاه های ما در واقع سازمانهایی بودند که برای کشورهای پیشرفته متخصص و دکتر تربیت میکردند. مثلاً بجای اینکه در بارۀ بیماری تراخم، که در صد بالایی از روستاییان ایران به آن مبتلا بودند، تحقیق کنند به پژوهش دربارۀ بیماری های نادری مانند برخی از بیماری های قلبی می پرداختند که فقط در صد کمی از طبقۀ های مرفه را دچار کرده بود. پژوهشگران ایرانی برای آنکه به سابقه ی علمی وتخصصی خود بی افزایند دست به پژوهش هایی میزدند که مورد پسند و پذیرش گاهنامه های تخصصی غرب بود. این گاهنامه ها معمولا تحقیقاتی را انتشار می دهند که داورانشان که استادانی در دانشکده های معتبر غرب هستند برای انتشار بپذیرند. و بالمال تنها مقاله های علمی در باره ی موضوعات خاص مورد نیاز غرب برای انتشار پذیرفته می شد. از سوی دیگر چون امکان چاپ رساله هایی که به چاره و درمان دشواری های کشورهای پیشرفته میپرداخت در نشریات علمی بسیار بالا بود، و چاپ رساله موجب نام آوری محقق میشد، پژوهشگران ما بجای بررسی مثلا دشواری های فقر تغذیه در کشور خودمان به دنباله روی از پژوهش های دانشمندان کشورهای پیشرفته در بارۀ مشکلهایی مانند فربه ای obesity می رفتند و در واقع این به مثابۀ یک کمک مالی بود به کشورهای پیشرفته.
و به همینگون بود در رشته های دیگر مثلاً در رشتۀ اقتصاد در بارۀ سیاستهای پولی ومالی تئوری هایی تدریس میشد که تنها در کشورهایی قابل اجرا بود که دارای بازارهای پولی و سرمایه ئی پیشرفتۀ بودند. اینگونه کارشناسان و پژوهشگران بعدها با به دست آوردن پستی در یک دستگاه اجرایی، مدارکشان را قاب می گرفتند و به کاغذ بازی در آن دستگاه دلخوش میداشتند و اگر که توانش را داشتند به فرار مغزها می پیوستند. البته دانشکدۀ های حقوق سیاسی و جامعه شناسی که از قرارداد اجتماعی روسو و هابز و جان لاک سخن میگفتند، آن هم در کشوری که نمایندگان مجلسش را شاه برمی گمارد، هم در شمول همین نگرش بودند. و البته با بررسی هایی سطحی که غالبا بر بنیان ترجمه هایی بودند از نوشته های جامعه شناسان و مردم شناسان غرب به اعتقاد مدرنیته گراییدامن میزدند که در گفتگو های گذشته به تفصیل در باره اَش گفتگو داشتیم.
به هر روی در هنگام چانه زدن در بررسی بودجه اگر یک کارشناس مثلاٌ می پرسید که "بجای بودجۀ پژوهش در کارایی موتور جت، که ما در ایران هیچگونه کارخانۀ موتور جت سازی نداشتیم که از آنچنان تحقیقی بهره ور شویم ، بهتر نیست که این بودجه را به پژوهش در باره ی کارهای فنی کوچکتری اختصاص دهیم که درکشاورزیمان یا در خدمات شهریمان به راهبردهایی برای بهبود تولید منجر شوند ؟" واکنشی که در پاسخ نشان داده میشد شگفت آور بود. زیرا که گویی ایران میبایست بهترین متخصصان جهان را تربیت کند حتی اگر که نتواند از تخصص آنان در کشور استفاده کند. و گویی که برای ایجاد یک صنعت تنها داشتن متخصص کافی بود. البته هیچ خانواده يی هم حاضر نبود که داماد یا عروسش یک کارگر فنی ساده باشد و چنین بود که ما به آمریکا و اروپا دکتر ومهندس صادر می کردیم و از پاکستان و فیلیپین کارگر فنی وارد می نمودیم.
البته برنامه ریزی بلندمدت عمرانی هم کیفیتی بهتر از بودجه نداشت. به راستی احمد سمیعی که مدتی معاونت سازمان برنامه را برعهده داشت درست میگفت که "در این مدت کوتاه من وارد دستگاهی شدم که فقط اسم آن سازمان برنامه است، زیرا نه سازمان دارد و نه برنامه!"همانگونه که در گفتگوی پیش دیدیم مستشاران آمریکائی در زمان ترومن از پروژه هایی طرفداری میکردند که منافعش به گونه ای سریع و چشمگیر پدیدار شود مثل ساختن کشتارگاه و یا آسفالت جاده های خاکی و در دوره ی آیزنهاور و جنگ سرد پروژه ها بزرگتر اما تنها نمایشی شد. از سوی دیگر برخی از سردمداران ایران از پروژه هایی بزرگ و با شکوه مانند سد کرج دفاع مینمودند بدون آنکه درباره هزینه های فرصتهای از دست رفته و بهره وری های پروژه بررسی دقیق شده باشد.
[ابتهاج] سفیر ایران در سازمان ملل بود که در واشنگتن برا خودش یه چیزیه و برای مدتی هم یه کارمند ارشد بانکی بود . اومرد کاری وتوانایی بود و شاه اورا مسئول برنامه ی هفت ساله کرد. این یه برنامه هفت ساله بود. و در اون زمان درآمد نفت چیزی بود در حدود ۲۰۰ میلیون دلار. و ابتهاج دائماٌ با شاه در حال جنگ بود.
حالا شاه و ابتهاج هر هفته باهم ملاقات داشتن. شاه مطلقاٌ و کاملا خودشو به توسعه ی کشورش وقف کرده بود. و میکوشید مردمش تندتر از اونکه میتونستن به فهمن چطوری؟، چیز یادبگیرن. من خیلی طرفدار شاهم ، اگرچه در آخر زندگیش او یه کمی از خط خارج شد. ابتهاج که پیداش شد شاه برنامه ی هفت ساله را بش داد تا برونه. بنابراین بش پول داد که برنامه را به ثمر برسونه. بقیه ایرانی ها سعی دارن اون پولارو بالابکشن ولی ابتهاج اونارو از دفترش بیرون میندازه. اداره ی سازمان برنامه توی یک راهروی دراز بود که یه خدمتکار پشت هر در بود که البته هر بیست دقیقه یه استکان چای میاورد و هرچند گاهی یه نماینده ی مجلس از در میامد تو که بگه نوه ی برادرزادش خیلی ممنون میشه اگه آقای ابتهاج هر جوری که میشه استخدامش کنه و ابتهاج بیرونش میکرد.البته پرودوم درست میگوید، حتی در دودهه بعد هنگامیکه من در سازمان برنامه کار میکردم یک خدمتکار هر بیست دقیقه با سینی چای میامد توی اطاق والبته این هم یک راه کسب در آمدی بود برای آنها. پیشخدمت بخش ما آقایی بود از اهالی گیلان بنام وطن ورزان که میگفت در زورخانه با شعبان بی مخ کار میکند و با او در ۲۸ مرداد قلدر بازی کرده بود و شعبان بود که برایش این کار را در سازمان برنامه جور کرده بود. البته سازمان برنامه پر بود از نورچشمی های تحصیل کرده و یا حتی بی سواد که آقایان ابتهاج و اصفیا و هدایت و دیگران با پارتی بازی استخدام کرده بودند و البته چون عرضه کار همیشه بیش از تقاضا بود به آقای ابتهاج و یا دیگران امکان میداد که به بسیاری از عرضه کنندگان نه بگویند و از دفتر خود بیرونشان کنند.
به هر روی، ابتهاج به واشنگتن اومد و آقای بلاک (رئیس بانک جهانی) با اطلاع کمی که در باره ی او داشت خیلی به ابتهاج احترام می ذاشت. ابتهاج از آقای بلاک درخواست کرد که تقریباٌ همه ی مهندسین بانک جهانی را با خودش ببره ایران. اوگفت که می خواد یه ترتیبی بده که همه ایرانی ها را شوکه کنه. او گفت می خواد دستور بده که هیچ پروژه ای نمیتونه با این پول راه بیفته مگه که یه جور مهندس بسیار با کفایت اون پروژه را بررسی کرده باشه. او یه مهندس برای راه آهن می خواس، یه مهندس برای صنایع، یکی برا کشاورزی و غیره. او به نیم دوجین از این جور آدما احتیاج داشت و از بانک جهانی پرسید میتونین اینا رو بهم بدین؟ جین بلاک گفت نه، ما خودمون به اندازه ی کافی سرمون شلوغه و آدمامونا برا پروژه های خودمون لازم داریم و نمی تونیم اونارا برا پروژه های ابتهاج ول کنیم. اما ما بهش کمک میکنیم که آدمای خوبی را پیدا کنه. و ابتهاج این کمکو می خواس و بنابرین، این شد مسئولیت من.
اول کاری که من سعی کردم این بود که یک رئیس برای یک گروه فنی که از مهندسای مختلف تشکیل شده بود پیدا کنم. و با توجه به تجربه ای که از مذاکراتم با مصدق داشتم، خوب میدونسم که اگر دو تا مهندس انگلیسی یا دوتا فرانسوی یا دوتا آمریکایی تو این دفتر فنی باشن، اگه ما برای مثال دستور خرید واگن راه آهن را به یه شرکت فرانسوی بدیم، چه جوری این سوئظن ایجاد میشه که دوتا مهندس فرانسوی با شرکت فرانسوی ساخت وپاخت کردن. پس من پیشنهاد کردم، و بقیه فکر کردن پیشنهاد خوبیه، که این مهندسا بین المللی باشن. و اینطور شد که هیچ دوتا مهندسی باهم، هم میهن نبودن.
هیچ مهندسی، یا هرکس دیگه، اگه عقلش سالم باشه یه شغلی را تو ایران قبول نمی کنه با این توقع که هرگز بهش حقوقی بدن، چونکه ممکنه هیچ وقت پولشو بش ندن. ممکنه پولشو پونزه سال دیگه بدن، اما نه به موقع. همه چی بستگی به این داره که کی پولو بکار برده و چطوری صورت حساب *** را نوشتن. یه چیزی ازین قبیل، پس ما گفتیم سازمان برنامه یه مبلغ کلی مث ۱۷۵ هزار دلار در سال به بانک جهانی بپردازه تا بانک با مهندسا قرار داد ببنده. این مهندسا البته برا سازمان برنامه کار میکنن اما قراردادشون با بانک جهانیه. و این به ما اطمینان خاطر میده که اگه ورق برگشت و سازمان برنامه منحل شد ما، یعنی بانک نیم دوجین مهندس بهمون انداخته شده، اما بانک ازین موضوع زیاد دلخور نبود. چون هرکدوم از اونا می تونستن یه شغل خوب برا خوشون دست وپا کنن و بعضیا شونَم خود بانک می خواس. پس ما همین کار را کردیم.
اولین کاری که من کردم این بود که رفتم به جستجوی یک رئیس برای دفتر فنی. من تقربیاٌ یه نفر که ایدآل بودو پیدا کردم یه وزیر خدمات دولتی در یکی از استانهای کانادا. کانادایی ها البته برای اینجور کارای حساس از بینقصی مو لای درزشون نمیره. او همونی بود که می خواسیم چون فرض بر اینه که کانادایی ها هیچ قصد پنهانی ندارن. و لی در آخرین لحظه او تصمیم گرفت که این کارو نمی خواد چون بهش یه کار خیلی بهتری در غرب کانادا پیشنهاد شده بود.
من نمی دونم که که از روی گردن شقیم بود یانه ولی به هر حال من خودم را برای براه انداختن دفتر فنی پیشنهاد کردم و حالا باید اول آدماشو پیدا میکردم.
شاید من سه ماه وقت صرف کردم و به انگلیس و فرانسه و هلند و بلژیک و ایتالیا رفتم و هرکجا رفتم یه مهندسی را برچیدم. بعد ما اینا رو دور هم گرد آوردیم و رفتیم اونجا و فکر میکنم یه کار محشر کردیم. ما قدرت بزرگی بودیم، و همه میدونستن که کاراشون باید بره توی دفتر فنی. ابتهاج می تونست به یه پروژه چراغ سبز بده یا نه و این ما بودیم که بهش توصیه میدادیم.
پس این دفتر فنی بود که همه ی پروژه ها یی را نظارت میکرد که همه روشون فشار میزاشتن، بعضیا را تصویب میکرد و یه تغییراتی را برای بعضی دیگه پیشنهاد میداد . من فکر میکنم شاید همه ی این تصمیما بجا بود . من از بانک جهانی مرخصی تعلیقی داشتم که این شغل را تو ایران بگیرم.
بانک جهانی از خودش می پرسه آیا اینکه من کارمند بانک جهانی بودم هیچ اثری در کارام داشت؟ این جوابش مثبته. روح یا شبح بانک همیشه پشت شونه ی من واستاده. مردما خیلی به نهادی که امیدوارن بهشون دیر یا زود پولی بده احترام میزارن و بنابرین من فکر میکنم بانک جهانی نقشش مهم بود. یه همچین شغلی بدون بانک خیلی دشوار میشد. البته ابتهاج شخصاٌ به نحو عظیمی به حساب گرفته میشد چون او خودشو متعهد کرده بود که باید با بانک و اونچه که بانک لازم میدونست کارکنه. فرانسوی که باهامون کار میکرد کفیل وزارت خدمات دولتی در مراکش بود آدمی با سابقه ی بسیار خوب. همکار انگلیسی مون مسئول پروژه های صنعتی بود و بخشی از مسئولیت همکار آمریکایی مون کشاورزی بود و این جوری بود که دفترمون کار میکرد. وقتی یه پروژه وارد میشد میدادندش به ما. ابتهاج میتونس بگه: " هیچ اقدامی صورت نمی گیره تا دفتر فنی من نظر بده" و آدما خفقون میگرفتن چون میدونستن که دفتر فنی گروهی تقریباٌ قدرتمنده. و مقدار زیادی از این تاثیر، به عقیده ی من، یک مقدار قابل لمسی ازون به این واقعیت مربوط می شه که من نماینده ی روحیه ی بانک بودم، علیرغم اینکه در اون موقع برای بانک کار نمی کردم.البته داوری با خواننده است که چگونه بخواهد از این گفته ها نتیجه بگیرد. سپس پرودوم در پاسخ به این پرسش که چون شما سازمان برنامه را پیش از اینکه این پروژه های دراز مدت به انجام برسد ترک کردید و پس از این همه وقت که صرف نظارت کرده بودید آیا هیچ ارزیابی از موفقیت آنها دارید؟ میگوید تقریباٌ هیچ پروژه ای هرگز به اتمام نرسید و معلوم نیست که پس فایده ی نظارت فنی ایی که ۱۷۰ هزار دلار در سال هزینه داشت چه بود؟
به نظر من قسمت اعظم کار دفتر فنی تاثیر گذاشتن بر این بود که یک پروژه را از زیر نفوذ آقای متنفذ و برادرزاده اش و نوه ونتیجه اش که همه می خواستند پروژه بیرون بیاید درآریم و از لحاظ فنی بهترش کنیم. ولی این کار خیلی کندی بود. و میتونم بگم پروژه ای که اجرا بشه و به اتمام برسه مث یه مروارید نادره. تقریباٌ هیچ چی به اتمام نمیرسه. خیلیا فکر می کنن که می تونن یه پروژه یی را برونن.
روس ها براشون مخارج ساختن یک سیلو ی غله را در نزدیکی شیراز دادن، جائیکه اصلاٌ غله ای در کار نبود. اونا خیلی احساس سرافرازی میکردن و با من قرار مخصوصی گذاشتن که با هم بریم و ببینیمش. خب ما سوار ماشین شدیم و رفتیم ودیدیم. خیلی عالی بود، یه سیلوی بزرگ ولی هیچوقت حتی چند گرم غله هم توش نبود. ولی این هدر رفتن سرمایه هیچ اثری روشون نداشت. اونا می گفتن " ببین اینجا چه سیلوی عالیی داریم، فکر نمی کنی خیلی عالیه؟" بله من فکر کردم خیلی عالیه. ولی به هیچ درد نمی خورد. باید یه کسی را داشتی که به کار توزیع غله می پرداخت و بقیه ی کارای دیگه.
پرسش کننده ی بانک جهانی از پرودوم می پرسد اگر پروژه ها به شکست می انجامید و به اتمام نمی رسید پس تاثیری کمی روی دولت با روی جامعه می گذاشت و پرودوم پاسخ می دهد:
همونقدر تاثیر میگذاشت که می تونس بزاره. این چیزیه که باهاس قبول کنین- قبول کنین که پیشرفت خیلی کند و بطئیه یه چند وقتی پسروی بود و بعد یه کم پیشروی (...)
اگه شما مث ما به یه روستایی می رفتین، روستاییا میگفتن ما نیاز به آب و جاده و برق داریم. ما در این باره در حالیکه روی یک دشک یا فرشی که روی زمین پهن شده نشسته ودر این باره با پیرمردهای خوش قیافه ای با ریشی پهن گفتگو می کنیم اینها نماینده های روستائیان هستند. ما میگوئیم " ببخشین یه دقیقه صبر کنین، این غیر ممکنه که این هر سه تا را باهم براتون فراهم کنیم . اگه از میون این سه تا یکی را باید براتون بکنیم کدمشون رو می خواهین اول باشه؟ " اونا به ما جواب میدن" آب، جاده ها و برق. " اونا هیچ وقت ول نمی کنن پس تو باید تصمیمتو بگیری. و بعد از اینکه تصمیمتو گرفتی اگه صدو پنجاه در صد کار نکرد انوقت تو احمق بوده ای و داشتی کلاهبرداری میکردی. خیلی پیچیده بود.
یه ده کوچکی بود که ما بازدید کردیم که گرمابه ای داشت. این گرمابه یک گنبد بزرگ داشت بدون هیچ پنجره ای اما در راس گنبد یه ظرف بلوری خالی را چسبونده بودن که اجازه میداد یه کمی نور بداخل بتابه و لی به غیر از این داخل حمام سیاه و چرب بود. آتشی که آب را گرم میکرد بیرون این گنبد بود و آب از آنجا به داخل میرفت . ومن شروع به پرداختن کلکی کردم که بعدش هیچ وقت باهاش بیشتر کار نکردم ولی خیلی خوشحال کننده بود. و آن این بود که یه کم بر ضد دولت سوسه آمدم. برای اینکه تا شما میگفتی " من فکر می کنم که می تونم از دولت براتون کمک بگیرم که یک گرمابه تازه اینجا بسازین، شما به سمنت و سنگ احتیاج دارین." همینکه شما اسم دولت را میاوردین، دیگه همه چیز تموم شده بود، قربون شما. خداحافظ . اونا نمی خواستن هیچ کاری با دولت داشته باشن. اما اگه شما می گفتین " من با آقای ابتهاج رفیقم -- شما حتما اسم آقای ابتهاج را شنیدین-- اگه شما این موضوع را پیش خودتون نیگه دارین ما شاید بتونیم یه خرده سِمِنت بگیریم و یه بار آجر و سنگ وبقیه چیزا، جوری که هیچ کس نفهمه " اونوقت اونا فکر می کردن چه فکر عالیی و این کلک کار می کنه. من فقط متاسفم که چرا تو ایران مدت درازتری نموندم تا اینجور کارا را بیشتر بکار ببرم.
با همه ی این ها، بر پایۀ یک سخنرانی که یکی از کارشناسان سازمان برنامه برای آقای ابتهاج نوشته چنین استدلال شده است که برنامه ریزی باید در سازمان برنامه متمرکز باشد چون این دستگاهی است که "می تواند احتیاجات اجتماع وصنعت و تجارت و فلاحت و تکنیک همه را باهم در نظرگرفته و مطالعه نموده و قدرت مالی و فنی خودرا به تناسب لزوم و اهمیت هریک از آن احتیاجات بکار اندازد! " در این سخنرانی ایشان می گفتند:
بنابراین حاجت به هیچ نوع استدلال و تهیۀ مقدمه ای نیست اگر بگوئیم که این عملیات باید در یک دستگاه واحدی متمرکز شود. زیرا همه میدانند که دستگاههای دائمی و ثابت دولت هر یک برای یک کار معین و یک رشتۀ مخصوص آنهم با حد حجم معین و برای مواقع عادی ایجاد شده اند. در صورتیکه، چنانکه معلوم است در عملیات عمرانی ممکن نیست یک رشته را از رشتۀ دیگر تفکیک نمود و مستقلاً به توسعه آن پرداخت. چرا؟
- چون مثلاً توسعه شبکه راههای یک کشور صد در صد وابسته ومربوط به توسعه تولیدات صنعتی و فلاحتی و میزان مصرف مردم است. یعنی : تا حجم حمل و نقل مواد اولّیه برای صنایع و برگشت آن محصولات آن صنایع به بازار ایجاب نکند ساختمان یک اتوسترات عملی عبث و بیهوده و بی حاصل است (...) دوم - اینک بسیار روشن خواهد بود که انجام این عملیات قطعاً وحتماً یک برنامه لازم دارد. زیرا آنچه را ما کارهای عمرانی مینامیم هرچند همه واجب و لازم باشد لیکن مسّلم است که دفعتهً نمیتوان تمام را شروع نمود و طبیعی است که برای آنها درجات و حق تقدّم و تأخر قایل شویم و از حیث زمان و مبلغ پولی که به آنها اختصاص میدهیم پروگرامی تدوین نمائیم. (...) نظیر این استدلال را میتوان در مورد هریک از اقلام و موضوعهای یک برنامۀ عمرانی ادامه داد... مثلاً تا استعدادها و مواد اولّیه ومصرف مناسب و راه قابل عبور در محلّی موجود نباشد ایجاد یک صنعت یا یک رشته از صنایع در آن محل یقیناً مقدورنیست پس کسی که بخواهد آن صنعت را بعللی یا در اثر موجود بودن چند عامل از عوامل تأسیس نماید باید بتواند کلّیه عوامل دیگر را نیز تحت نظرداشته باشد مثلاً قدرت و صلاحیت آنرا داشته باشد که در محل مورد ئظر شبکۀ مخابرات و یا شبکۀ راه ها راهم مطالعه نموده و توسعۀ لازم را به آن بدهد یا تولیدات کشاورزی را بحدّی برساند که مواد اولیه برای آن صنعت مخصوص فراهم شود و یا بالاخره سطح زندگی مردم آن محل را بحدی برساند که بتوانند محصول خود را مصرف نمایند یا قدرت مبادله و حمل و نقل انرا داشته باشند. بنابراین روشن است که یک برنامۀ عمرانی د رعین آنکه از عوامل مجزّی تشکیل میشود بخودی خود یک مجموعۀ غیر قابل تجزیه و غیر قابل تفکیک است که نباید در اختیار چند واحد مجزّی از یکدیگر قرار داشته باشد که یا از برنامه و قدرتهای مادی و معنوی یکدیگر اطلاع نداشته باشند و یا انطباق برنامۀ ایشان با یکدیگر عملی نباشد. بعبارت دیگر یک دستگاه مخصوص وواحدی می تواند احتیاجات اجتماع وصنعت و تجارت و فلاحت و تکنیک همه را باهم در نظرگرفته و مطالعه نموده و قدرت مالی و فنی خودرا به تناسب لزوم و اهمیت هریک از آن احتیاجات بکار اندازد.و البته جُدا از اینکه این سخنرانی با بکار بردن ترکیبهایی مانند" صد در صد وابسته ومربوط" و یا تأکیدهایی مانند "حتماً و قطعاً " تا اندازه ی زیادی از یک استدلال علمی مبتنی بر احتمالات فاصله میگرفت استدلال اینکه کارها ی برنامه باید در سازمان برنامه متمرکز میشد با همه اینکه، همانگونه که در گفتگوی پیشین دیدیم، از سوی نگرش پردازان بنیاد فورد و سیا تجویز شده بود استدلال نادرستی بود، چنانکه به فرجام آن برنامه ها به برآیندهایی انجامید که در ارزیابی ها ی کنگره آمریکا به آوند "جاده هایی بسوی هیچ کجا" توصیف شده بودند . و البته دانش اقتصاد می توانست چنین برآیندهایی را پیش بینی کند زیرا که اگر سازمان برنامه در آن زمان حتی به سوپر کامپیوترهای امروزی نیز مجهز بود و اگر می توانست از شماریک بزرگ Big data هم بهره گیرد هنوزهم نمی توانست جایگزین سازه کار بازار شود. چرا که سازه کار بازار به شتاب و بدون هیچگونه رودربایستی سیاسی هرگونه تصمیم گیری نادرست را کیفر میدهد.
هرچند اگر برنامه ریزی در جهت پدید آوردن بازار Market Making Activities و برپایی یک زمینه ی هموار برای رقابت های استوار بر کارایی و بهرمندی از تسهیلات سالم مالی باشد امکان موفقیت خواهد داشت. ولی این راهکارها یی نبود که سازمان برنامه برگزیده بود. و شاید اگر به این امر پافشاری نمی شد که همه ی برنامه ها باید در سازمان مترکز باشد نتیجه ی بهتری به بار می آمد. مثلاً اگر مسئولان برنامه ریزی وزارتخانه های راه و کشاورزی و صنایع می توانستند با هم تبادل نظر و مشاوره نمایند و برنامه هایشان را با هم هماهنگ نمایند، همانگونه که در همه جای دنیا دستگاه های اجرایی در کنفرانس ها و نیروهای گمارش Task Force نماینده دارند تا به هماهنگی و توافق دست یابند. از سوی دیگر سازمان برنامه برای اینکه بتواند برنامه ای هماهنگ ایجاد نماید نیاز داشت که از همه جزئیات اقتصاد اجرایی اطلاع داشته باشد و کارشناسانی داشته باشد که از تجربه ها و دشواری های اجرایی همانند کارشناسان دستگاه های دست اندرکار باخبر باشند و البته داشتن این میزان تخصص یا ناممکن است و یا اینکه چیزی بجز دوباره کاری و هدر دادن دادن منابع مالی نیست .
و چنین بود که برداشت دستگاههای اجرایی از سازمان برنامه همانگونه که آقای مجیدی گفته اند این بود که "اینها گروهی ماساچوستی هستند که کارشناسانش هیچگونه تجربۀ اجرایی ندارند و برنامه هایی را پیشنهاد میکنند که نه دشواری های محلی را در نظر میگیرد و نه نیازها ی عمده را و چه بسا نارسایی ها را که با برنامه ریزی هاشان بوجود می آورند." برنامه ریزی نیاز به یک ساختار درست دارد که بتواند هدفها ی یک برنامه را تعییین نماید و شاخص های قا بل اندازه گیریی را تعیین نماید و آمار و پژوهش های کمّی و کیفی داشته باشد. چنین شاخص هایی در برنامه ریزی آموزش عالی مانند در صد فارغ التحصیلان مورد نیاز در رشته های مختلف، گنجایش دانشگاه ها برای تربیت کادرهای مورد نیاز، در صد مردود شدگان ، در صد تحقیقات چاپ شده، در صد اکتشاف های به ثبت رسیده و دیگر ازین نمون هاست که می باید همه ساله اندازه گیری شود و مورد تجزیه و تحلیل آماری و اقتصادی قرار گیرد.
البته همانگونه که گفتیم اقتصاد بازار آزاد تا اندازه ی زیادی این دشواری ها را چاره میکند ولی هنگامیکه بازار شکست می خورد می توان با بهره گیری از مکانیزمهای بازار کوشید که بازاری سالم را به وجود آورد. اینگونه تلاش برای "بازارسازی" امروزه از راهکارهای شناخته شده اقتصادی است البته در باره ی چگونگی برپایی این راهکارها نیاز به بررسی و پژوهش بسیارست.
انضباط برنامه ريزي بايستي در تمام دستگاه ها محترم شمرده بشود و رعايت بشود. يعني از مقامات تصميم گيرنده گرفته تا مجريان برنامه بايستي اين انضباط را قبول بکنند. اين انضباط عبارت از اينست که با توجه به عواملي که در اجراي برنامه موثر است، مثل نيروي انساني، داشتن متخصصين و دسترسي به دانش و نحوه عمل (knowhow) و تکنولوژي لازم، داشتن منابع و داده هاي لازم براي اين کار. اينها را درجهت هدف برنامه، هدف هاي معين شده و سوق دادن به سوي آن و استفاده صحيح کردن ازآن مي بايست به کارگرفت. دراين کار، همين طور که قبلا ذکر کردم، بايستي کارائي و تجانس کارها و تصميمات با هم رعايت شود، کارها همه باهم هماهنگ باشند، و به صورت موثر و مفيد انجام بشود. آن وقت هست که برنامه مي تواند موفق بشود و به نتيجه برسد. و اين يک انضباطي بود که درطرح، دربرنامه، دربخش، در دستگاه هاي اجرائي، درمقامات تصميم گيرنده بالا، در هيئت دولت و شخص پادشاه مي بايست وجود مي داشت. هرآينه اين ديسيپلين رعايت نشود، برنامه ريزي يک ورزش عبثي مي شود. و اين گرفتاري اساسي ما بود در تمام اين دوران نزديک به سي سال که ما برنامه عمراني داشتيم و سازمان برنامه وجود داشت. البته دربرنامه اول به علت قطع درآمد نفت، به جزمطالعه وراه انداختن و تکميل بعضي طرح ها و کارخانجات موجود، کاري انجام نشد. ازاواسط برنامه دوم به بعد بود که هميشه آن برنامه اي که تنظيم و تصويب شده بودمحترم شمرده نشد. برنامه دوم برنامه خيلي ساده اي بود، فقط اعتبارات چند فصل و چند بند و عناوين آن در برنامه هفت ساله دوم به تصويب مجلس رسيده بود. برنامه سوم کامل تر بود و برنامه چهارم که از آن هم بهتر شد. بالاخره برنامه پنجم که از همه کاملتر و با جزئيات بيشتري بود. تمام اين برنامه ها تقريباً برنامه روي کاغذ بودند. برنامه متوسط المدت که محترم شمرده بشود و رعايت بشود و اصولش، سياست هايش، فلسفه اش درکار رعايت بشود، نبودند. به علت اين که آن اعتقادي که به امر برنامه ريزي بايستي وجود مي داشت درکار وجود نداشت. به همين جهت هم من هميشه درصحبت ها و بررسي هائي که دراين باره مي شود مي گويم که ما بهترين کاري که مي توانستيم بکنيم برنامه ريزي هاي يک ساله بود. آن هم به علت اين که بودجه دردست ما بود. ما مي توانستيم براي يکسال برنامه ريزي واقعي بکنيم. يعني بودجه سالانه. درعمل برنامه ساليانه مي شد و برنامه سالانه موفقيت آميزي بود. ولي برنامه پنج ساله يا هفت ساله هيچ کدامش واقعيت پيدا نکرد و محترم شمرده نشد. انضباط و نظمي بود که نتوانست خودش را جا بيندازد و در عمل رعايت شود. حال علتش ساختار سياسي مملکت بود، نحوه تصميم گيري بود، حکومت فردي بود، حکومت مقتدرانه بود، هرچه اسمش را بگذاريم. ولي عملا برنامه ريزي هاي متوسط المدت ما، ورزش برنامه ريزي بود. يک برنامه ريزي ذهني و در واقع خيالي بود.
گیتی نوین : خداداد فرمانفرمائیان در بارۀ برنامۀ پنجم می گوید
اولين مطلب برنامه پنجم جامعيت آن بود، که گفتم، مطالعات راجع به جنبه هاي اقتصادي، قيمت ها، تمام اينها، به جاي خود. سياست اول يکي اين بود که استان ها را بيشتر وارد کار بکنيم، مناطق را بيشتر وارد کنيم. سياست کشاورزي و آموزش دوباره به همان تأکيد قبلي. اين جا، يک مطلب اساسي مطرح شد و درنتيجه آن جنگ و جدالي با هوشنگ انصاري پيش آمد که اين هم جالب است براي شما بگويم. موضوع کمک به بخش خصوصي بود. گفتم به شما، از اول ما اين پيش بيني را کرده بوديم که به صنايع جديد کمک بکنيم، به آنهائي که تازه دست به کار شده بودند. وام هاي صنعتي به صنايع بزرگ را معمولاً بانک صنعتي و معدني ايران و بانک اعتبارات صنعتي سازمان برنامه از منابع اعتباري دولت و سازمان هاي بين المللي به ضمانت دولت تأمين مي کردند. پيشنهاد ما اين بود که در برنامه پنجم کمک مالي دولت با بهره ارزان تر از بازار فقط صرف احتياجات اعتباري صنايع کوچک يا درحال تاسيس شود. استدلال ما هم خيلي روشن بود. مي گفتيم آقاي خيامي و آقاي لاجوردي و مانند آنها، يعني صنعتگران بزرگ، شناخته شده و صاحب اعتبار کافي هستند و مي توانند احتياجات خودشان را از منابع آزاد داخلي و خارجي تامين کنند. اين مطلب با مخالفت شديد انصاري وزيراقتصاد و آقاي قاسم خردجو، که از مجرب ترين بانکدارهاي ايران و رئيس بانک صنعتي و معدني بود، روبرو شد. هويدا گفت براي حل اين مسئله برويد نزد شاه در شوراي عالي اقتصاد. مطلب در شوراي عالي اقتصاد مطرح شد. انصاري گفت قربان صنايع بزرگ احتياج دارند که به آنها کمک مالي بشود. من هم ساکت نشستم تا او حرف هايش را زد. گفتم قربان ما مي خواهيم به جاي يک خيامي بيست خيامي درکشور وجود داشته باشد. تنها نتيجه برنامه ما اين است. اين خيامي که اول برنامه سوم اصلا وجود نداشت، الان ببينيد چطور پيشرفت کرده، ايشان حالا مي توانند روي پاي خودشان بايستند. ما بايد خيامي هاي ديگر را تشويق بکنيم. افراد ديگر را تشويق کنيم که بشوند خيامي هاي آتيه. والا وسعتي پيدا نمي کنيم و کشور هم دست چهار تا پنج تا مونوپولي مي افتد که از لحاظ اقتصادي سالم نيست و صلاح و صحيح نيست. خوشبختانه اعليحضرت طرف من را گرفتند. گفتند حق با سازمان برنامه است. اين يک چيز خيلي جالبي بود که ما شروع کرده بوديم. اين دفعه هم مقدار پولي که گذاشته بوديم مقدار نسبتاً زيادي بود. گفتيم يا بانک توسعه صنعتي و معدني يا بانک اعتبارات صنعتي سازمان برنامه، ولي طبق مقررات برنامه پنجم، اين برنامه را اجراء کنند. (...). ما مي خواستيم به دست بانک سازمان برنامه که تحت نظرمان بود اين سياست خيلي روشن را که به افراد کم مايه وکوچک ترکمک شود اجراء کنيم. افرادي در کارهاي صنعتي کوچک تر؟ بله، مي گفتم در دروازه قزوين هزار خيامي وجود دارد. اينها، هرکدامشان، درمغازه هاي کوچک، اين تراشکارها و فلزکارها، اينها بايد بيايند و پخش بشوند درسرتاسرکشوروصنعتي بشوند و ماشين آلات جديد بياورند و بزرگ بشوند. در هرحال، اين يک قسمت ديگر از يک فلسفه جديدي بود که در برنامه پنجم مطرح بود. بقيه البته ادامه کارهاي گذشته، مثل سد دز، تکميل زه کشي ها، نيشکر و آن طرح هاي بزرگ کشت وصنعت، جاده ها و بنادر، و مانند آن. آنها ديگر براي ما خيلي روشن شده بود. احتياجات را مي توانستيم بسنجيم. يک موردي به شما بگويم راجع به تلفن. دوباره از اشتباهات خودم است. يادم است که پيشنهادي آمده بود راجع به شهر تهران، راجع به تعداد تلفن ها، که مثلا ۸۰ هزار خط پيش بيني بشود براي تهران. ما مي گفتيم ۸۰ هزار زياد است، ۸۰ هزار مي خواهيم چکار؟ رقم قطعي در نظرم نيست. حتي يک مقدار هم از ۸۰ هزار را شايد کم کرديم. پس از مدتي کوتاه تقاضا براي تلفن به پنج برابر آن چه که پيش بيني شده بود رسيد. مي خواهم بگويم دريک چيزهائي شما نمي توانيد براساس داده هاي گذشته آينده را پيش بيني کنيد. براي اين که خيلي از اعتبارات به عوامل متعدد غير قابل پيش بيني و غير قابل سنجش ربط پيدا مي کند، و به سادگي نمي شود اينها را پيش بيني کرد، از قبيل تلفن و جاده و غيره (...) اول، من کاري که کردم از اعليحضرت استدعا کردم که تشريف بياورند به سازمان برنامه. آمدند و به اصطلاح خطوط کلي برنامه را قبل از تهيه برنامه پنجم توضيح داديم. عکسش هم هست، تمام وزراء و ارتشي ها و ديگران درآن اطاق کنفرانس سازمان برنامه دور تا دور و گوش تا گوش نشسته بودند. اعليحضرت با علياحضرت آمدند. من نطقي براي هويدا تهيه کرده بودم که هويدا آن را خواند. بعد از هويدا من هم نطقي که با کمک همکارانم تهيه شده بود خواندم. اصول برنامه را آن جا طرح کرديم و معيارها و داده هاي برنامه همه طرح شد. بحث خيلي مفصلي بود و اعليحضرت خيلي خوشحال بلند شدند و رفتند. به طور کلي اصول را تصويب کردند و گفتند البته بعد هم رسيدگي مي شود. من هم درگزارشم گفته بودم که خود برنامه پنجم به دقت در حضور اعليحضرت مطرح خواهد شد. هويدا هم از برداشت اعليحضرت و علياحضرت و از ترتيباتي که من داده بودم خيلي خوشحال بود. (...) من با هويدا مطرح کردم که بالاخره چطور ميل داريد برنامه پنجم حضور اعليحضرت طرح بشود. گفت من فکر مي کنم، صحبت مي کنم، به شما مي گويم. گفتم پيشنهاد من به شما اين است که چون برنامه پيچيده است، چون برنامه اي است که وقت مي خواهد، توجه مي خواهد، خيلي قشنگ مي شد اگر ما يک ميز گردي درست مي کرديم که اعليحضرت بالا مي نشستند، وزراء دور تا دور، ما ها هم همين طور، و ما اول کليات برنامه را و بعد هربخش را جداگانه به اعليحضرت عرضه مي کرديم. اين به فکر خودم نرسيده بود، ولي يک کسي پيشنهاد به من کرده بود، فکر مي کنم رادپي، که ما برويم شيراز، تخت جمشيد، در همان چادرهائي که جشن هاي دوهزار و پانصدساله را برپا کرده بودند، برنامه را حضور اعليحضرت مطرح بکنيم. به هويدا گفتم آن جا، دور از تهران، در يک جوّ خيلي آرام بپردازيم به مسائل واقعي کشور، و اعليحضرت تصميماتشان را درآنجا بگيرند و ابلاغ کنند، که ما تمام کنيم، و بنويسيم، و توزيع کنيم. کل افرادي که من پيشنهاد مي کردم درحدود بيست و پنج نفر بودند. گفت بسيارخوب، من فکر مي کنم بعد به شما خبر مي دهم. هويدا رفت و برگشت گفت خُدي با اصولش همه موافقيم، خيلي خوب است، اعليحضرت هم تشريف مي آورند. ولي من مي خواهم تو تمام وزراء و همه معاون ها و رؤساي دستگاه هاي دولتي را هم دعوت کني. يعني همه معاونين همه وزارتخانه ها را؟ بله، تمام آنها را. هر وزيري چندين معاون داشت و تعداد دستگاه هاي دولتي هم زياد بودند.گفت همچنين تمام روزنامه نويس ها و تلويزيون همه را دعوت بکن. گفتم آقا اين که مي شود يک نمايش گنده. گفت نه، ليست را درست کنيد. ليست را تهيه کردم، سيصد و سي چهل نفرشد. اين دستور مستقيم هويدا به من بود. خيلي مهم است اين را يادآوري بکنم. حالا بعد برمي گردم به اين مطلب. گفتم بسيار خوب. نشستم با همکارانم مشورت کردم. رادپي مسئول اين کار شد، براي اين که يک آدم فوق العاده ارگانيزه بود، بلد بود چه جوري سازمان بدهد. رادپي را مسئول کردم براي سازمان دادن به نمايش برنامه پنجم در نزد اعليحضرت. تمام هتل تخت جمشيد را گرفتيم، البته جاي اعليحضرت و نخست وزير روشن بود. براي وزراء هريک اطاق گرفتيم. وقتي که رسيديم به آن جا تمام اين ترتيبات درست شده بود. گفتم يک هفته قبل از تشريف فرمائي اعليحضرت ما همه مي رويم آن جا که من خودم روز به روز هم سازمان و روش کار را ببينم، و هم تمرين(rehearse) بکنيم که چي مي خواهيم جلوي اعليحضرت و وزراء بگوئيم. درآن چادر بزرگ ميز و صندلي گذاشته بوديم. من حتي طرز نشستن افراد را با نخست وزيرصحبت کردم. گفتم، آقاي نخست وزير چون شما مسئول سازمان برنامه هستيد من پيشنهاد مي کنم شما در صدر صف برنامه ريزان بنشينيد، و آقايان وزراء و رؤساي دستگاه هاي دولتي رو برو و اعليحضرت هم در صدر، بين برنامه ريزان و وزراء، به طوري که هردو طرف را به راحتي ببينند و مخاطب قرار دهند. هويدا گفت نه، من مي نشينم آن طرف با وزراء. گفتم هرجور ميل داريد. شکل کار اين طوري شده بود که ما يک طرف نشسته بوديم، من اول، مقدم بعد از من، به ترتيب خط جلو، پشتمان تمام همکارانمان که مسئول بخش هاي برنامه بودند نشسته بودند؛ روبرو آقايان وزراء ومعاونين، البته ابتدا معاونين طرح و برنامه، ولي چون هويدا گفته بودمن معاونان ديگر راهم دعوت کرده بودم؛ بعد رؤساي دستگاه هاي مختلفه دولتي. روزنامه نگاران و مخبرين تلويزيون جداگانه روبروي اعليحضرت قرار گرفته بودند. من يک هفته با همکارانم تمرين (rehearse) کرديم. گزارش هريک از برنامه ريزان حداکثر بيشتر از پنج دقيقه طول نمي کشيد. همه با يک لغت شروع مي کردند. شاهنشاها. هيچ القاب، يا کلماتي مثل به شرف عرض برسد، از اين نوع حرف ها وجود نداشت. هيچ. شاهنشاها، برنامه کشاورزي کشور بدين شرح است، يا خلاصه برنامه بدين شرح است، برنامه را يک به يک مي گفتند. طرز حرف زدنشان، طرز بيانشان، ساده و محکم بود. خدا بيامرزد، آقاي مهندس خبيري مسئول کارهاي ساختماني و شهرسازي بود. روز اول بلند شد که صحبت کند، گفتم که تو مثل اميرارسلان رومي صحبت مي کني. آرام ترباش. همه به يک تُن يک نواخت، نه يک نواخت خسته کننده، ولي بدون اين که هيچ هيجاني داشته باشند مطالب خود را بيان مي کردن يک هفته با بچه ها تمرين کردم. اعليحضرت آمدند، جلسات شروع شد. روز به روز يک برنامه روز (agenda) جلوي اعليحضرت مي گذاشتم. صبح اول وقت که اعليحضرت مي نشست، من بلند مي شدم مي رفتم پيش اعليحضرت برنامه روز را مي گذاشتم، توضيح مي دادم که امروز اين مطالب بحث مي شود. اعليحضرت سه روز يا چهار روز آن جا بودند. برنامه با نطق هويدا شروع شد. نطق هويدا را ما تهيه کرده بوديم، افرادي نوشته بودند که واقعا در نوشتن مهارت داشتند، مثل شاپور راسخ، با نظرات من و مقدم و ديگران. هويدا آن نطق را خواند. نوار اين نطق وجود دارد. به نظرم رادپي آن را به من داد ولي نمي دانم چکارش کردم. هويدا نطق کرد راجع به تمام برنامه، در حدود ۲۰ صفحه خواند، نزديک نيم ساعت. نطق من هم روي نوار هست، در حدود سه دقيقه است. خيلي اينها مهم است. بي خود اين چيزها را نمي گويم، سه دقيقه من صحبت کردم، تمام حرف من اين بود که وظيفه دارم از وزراء و مسئولين و اعضاء کميته هاي مشترک، از همکاري هائي که کردند تشکر بکنم. راجع به هيچ چيز ديگر من صحبت نکردم. يک کلام راجع به فلسفه برنامه ريزي نگفتم. همه آنها را درنطق هويدا گذاشته بودم، به دليل خيلي ساده که او رئيس برنامه است، و اين جا بايد هويدا کليات برنامه را ارائه بکند. بعد از من. طبق برنامه افراد تک تک بلند مي شدند و با گفتن شاهنشاها درآغاز سخن خلاصه برنامه خود را به اطلاع مي رساندند. اعليحضرت نظراتش را مي داد، بعضي از وزراء حرف هائي مي زدند. روز دوم شد، رسيديم به تعاون و روستاها. وليان هي دستش را مثل شاگرد مدرسه ها بلند مي کرد حرف بزند، مثل اين که شاه آقا معلم است. هي مي گفت قربان، قربان. حالا ما خيلي آرام بوديم، من کاملا ساکت. آنها هرچه دلشان مي خواست مي گفتند، البته مقداري هم پرت و پلا. شاه هم حرف هاي ما را گوش مي کرد. آنها هم حرف هائي مي زدند. بين وزراء همه، يک نفر بود که خيلي سنجيده حرف مي زد، آن هم خانم پارسا بود. خدا بيامرزدش. گفت قربان، از روز اول اعضاي سازمان برنامه ما را دعوت کردند، اين جلسات مربوط به برنامه را ما مرتب داشتيم، هر هفته يا هر يک ماه چند جلسه کرديم و اين برنامه آموزش که در حضور مبارکتان طرح شده ساخته و پرداخته سازمان برنامه و وزارت آموزش و پرورش است. خيلي از وزراء ديگر بدون اين که گزارشات کميته مشترک خودشان را مطالعه کرده باشند انتقاد و شکوه کلي مي کردند. مثلا هوشنگ انصاري، شايد به دليل توجه خاص به برنامه کشاورزي، ناراحت بود. گفت قربان چاکر نگرانم که صنعت کشور نضج نگيرد. وليان از اعتبارات ناراحت بود و غيره. من هم هيچ نمي گفتم. آخر، اينها همه صحبت شده بود، اينها همه بحث شده بود، اينجا قرار بود که اعليحضرت نظر بدهد. يا قرار بود که هيچي . . . . براي اين که دقيقاً روشن بشود، وقتي که شما با اين برنامه رفتيد به تخت جمشيد، قبلا اين مسائل با وزراء و نخست وزير. . . ما کميته هاي دائم (standing committees) برنامه ريزي داشتيم. از اولي که شروع کرديم به برنامه ريزي با هر وزارتخانه و هر دستگاه دولتي يک کميته مشترک بين سازمان برنامه و آن وزارتخانه براي تهيه برنامه آن سکتور ايجاد شده بود. هم چنين، همين طور که اضافه کردم، استاندارها هم اغلبشان دعوت شده بودند. مثلاً ازخراسان، خدا بيامرزد، پيرنيا آن جا بود. پيروز که در فارس بود، آن جا بود. اينها را منظما با آنها بحث کرده بوديم. بالاخره در يکي از جلسات روز دوم يا سوم چون بعضي وزراء زياد سرو صدا مي کردند و حرف هاي کلي بي اساس مي زدند، ناگهان اعليحضرت چرخيدند به طرف وزراء، حالا روزنامه نگارها همه آن جا، تلويزيون هم دارد عکس مي گيرد، گفتند، من مانعي نمي بينم که شما حرف بزنيد امّا اين قدر مزخرف نگوئيد (...) من که اين را شنيدم اصلا شدم يک پارچه يخ. و به جان بچه هايم همان وقت مي دانستم که من کارم تمام است. حالا مي گويم چرا. به صورت هويدا نگاه کردم، ديدم صورت هويدا شده سفيد. اعليحضرت بعد از چند دقيقه بلند شدند رفتند، علم هم دنبال اعليحضرت، رفتند اطاق خودشان. من رفتم پهلوي هويدا که ببينم اگر ناراحت است سعي کنم يک خرده از ناراحتيش کم بکنم. عکسش را من داشتم. ايستاده به من نگاه مي کند، با يک چشماني که من تا آن موقع نديده بودم، يک چيزي فوق العاده بود. همان آن، دکتر اقبال بلند شد آمد مرا بغل کرد، حالا جلوي هويدا، ماچ ماچ. دکتر اقبال کجا مرا به عمرش ماچ کرده بود؟ دکتر اقبال، که با آدم دست مي داد جوري مي کرد انسان به او زياد نزديک نشود، حالا مرا بغل کرد اين جوري، ماچ ماچ. علم از اطاق اعليحضرت آمد گفت اعليحضرت شما را مي خواهد. هويدا حالا اين جا ايستاده. من رفتم اطاق خصوصي اعليحضرت. اعليحضرت به من گفتند من ازکارشما خيلي راضي هستم. امروز هم اين طرز تهيه کار شما خيلي خوب بود. رفتيم سرنهار. من آن ته نشستم، مثل هميشه پائين ميز روبروي اعليحضرت که با هويدا، اقبال، علم و بقيه نشسته بودند. حالا بگذريم که قبل از آن که برويم براي نهار، من وارد آن هال شدم وقتي که هنوز اعليحضرت تشريف نياورده بودند براي نهار، جا نبود، اقبال آمد مرا بغل کرد آورد روي دسته صندلي خودش نشاند. من از اين رفتار سرد هويدا و محبت بي سابقه دکتراقبال و هم چنين علم متعجب بودم، معني آن را راحت درک نمي کردم. چگونگي استعفا از رياست سازمان برنامه دردسر ندهم، همه کارهايمان تکميل شد برگشتيم به تهران. آن شب که من رسيدم تهران، ( باقر پيرنيا استاندار خراسان ) غروب آمد منزل من. من همان روز از شيراز برگشته بودم. شب ساعت شش و نيم، هفت به نظرم پنجشنبه بود، آمدند به من گفتند آقاي پيرنيا تشريف آورده اند. گفتم بگوئيد بفرمايند تو. گفتند تو تشريف نمي آورند. من خودم رفتم دم در، گفتم آقا چرا تشريف نمي آوريد تو! گفت نه خُدي، من آمدم يک مطلب به تو بگويم بروم. من باقر را از خيلي وقت هاي پيش مي شناختم، باهاش دوستي داشتم. گفت خُدي من الان از دربار مي آيم. دکتر ايادي به من گفت خداداد نخست وزير بعدي است. اين عين جمله اي است که پيرنيا در درگاهي خانه به من زد. من همان جا به باقر گفتم، باقرجان معني اين حرف اين است که من تا چند روز ديگر از سازمان برنامه رفته ام. به جان بچه هايم عين اين جمله را بهش گفتم. صبح روز شنبه رفتم سازمان برنامه، تلفن زنگ زد، هويدا پاي تلفن بود، گفت که آقا اين قانون برنامه اي که تو گفتي حاضر مي شود، چطور شد. گفتم، اصفياء رئيس کميته است از ايشان سوال بفرمائيد. آخر، من براي تهيه قانون برنامه گفته بودم دکترمقدم و دو سه نفر ديگر مي نشستند با مهندس اصفياء در اوقات معلومي کار مي کردند که لايحه قانون برنامه پنجم را تهيه بکنند و تشکيلات و برنامه و تمام اينها البته در اين لايحه مطرح بود. گفتم آقاي نخست وزير، تقريباً دارد تمام مي شود. چون ما مشغول خود برنامه بوديم، نگارش آن هنوز تمام نشده، آقاي مهندس اصفياء خوب مي دانند، از ايشان گزارش اين مطلب را بخواهيد. گفت نه، من الان اين قانون را مي خواهم. گفتم تا فردا به من مهلت مي دهيد؟ گفت نه، امروز بعدازظهر قانون، هرچه هست، همان را برايم بفرست، فردا ساعت ۱۰ اين جا جلسه است. من فورا رفتم اطاق دکتر مقدم تا ببينم وضع لايحه قانوني درچه حال است؟ مقدم گفت فصل آخرش فقط مانده، که آن هم دست نويسي است، خوب نيست اين جوري براي نخست وزير بفرستيم. گفتم نه رضا جان، بده همين را بفرستيم. گرفتم گذاشتم توي پاکت، فرستادم براي نخست وزير. صبح ساعت ۱۰ با دکتر مقدم رفتم نخست وزيري. وقتي که وارد شدم، گوش تا گوش تمام وزراء نشسته بودند، وزرائي که مربوط به کارهاي اقتصادي بودند- صفي اصفياء، آموزگار، انصاري، مجيدي و اشتباه نکنم روحاني و وحيدي. حالا دقيقاً يادم نمي آيد، ولي اين هائي را که دارم مي گويم اينها همه آنجا نشسته بودند. البته مجيدي وزيرکار بود، اصفياء قائم مقام نخست وزير در کارهاي عمراني، دکتر آموزگار آن موقع هنوز وزير دارائي بود، هوشنگ انصاري، يکي دو نفر ديگر. من با دکتر مقدم وارد شديم. من رفتم روي يک صندلي نشستم. مقدم هم پهلويم نشست. نخست وزير گفت خداداد اين چه قانوني است برداشتي نوشتي؟ گفتم آقا شما که اطلاع داريد، با تصويب خودتان بود. آقاي مهندس اصفياء مسئول اين کميته بودند. با همکاران من نشستند اين قانون را تهيه کردند. اين هم که هنوز فورم نهائي اش نيست. ما البته تغييرات لازم را اگر نظري داشته باشيد خواهيم داد. گفت بله، بله، من خيلي نظر دارم. گفتم بفرمائيد. گفت من مي خواهم تو فردا ۵۰۰ نفر را از سازمان برنامه بفرستي به دستگاه هاي ديگر. من مي خواهم سازمان برنامه بشود يک دفتر اقتصادي کوچک، تمام کارهاي اجرائي و مالي، اجرائيات تمام بروند به وزارتخانه ها. ازمالي اجرائي منظورش رسيدگي به کارهاي وزارتخانه ها بود وگرنه ما دستگاه اجرائي ديگر به آن معني نداشتيم. مي گفت تمام آن کارهاي مربوط به امور مالي و بودجه هم برگردد برود به وزارت دارائي. ابتدا به ساکن اين طور صحبت کرد؟ بله، بله. من ابتدا يک خرده خنده ام گرفت، بعد بغضم گرفت. وقتي حال من را ديد گفت خداداد، تو که مي داني من، حالا عکس شاه آن بالا بود، سرش را مي کرد به طرف عکس شاه، تو که مي داني من خودم که نظر خاصي ندارم، ولي اين کارهائي است که بايد انجام بشود. تو بايد فورا اين کارها را انجام بدهي. من طوري ناراحت شده بودم که اصلا نمي فهميدم چه خبر است. آقايان وزراء همه ساکت، يک نفرشان، اين وزراء که دوستان بنده بودند، يک کلام، اگر تو فکر کني يک کلام بگويند، نه. مقدم هم ساکت اين جا نشسته بود. به هويدا گفتم که آقا شما نمي توانيد اين کار را بکنيد. گفت تو که مي داني اين نظر من نيست. هي آن بالا را نگاه مي کرد. گفتم که اگر امر اعليحضرت است، با صدای بلند، حضور مبارکشان عرض کنيد که خداداد از اين کار عاجز است. اين مطلب دو راه دارد. يا بنده الان مي روم سازمان برنامه اسبابم را جمع مي کنم و مي روم به منزلم، يا يکی دو روز منتظر مي شوم تا آقاي نخست وزير شخص جديدی را برای سازمان برنامه معلوم کنند. حس کردم با اين حرف من هويدا راحت شد. من پا شدم. دراين مدت دوباره يک کلام کسی حرف نزد. پا شدم کيف دستی ام را برداشتم از درب رفتم بيرون. همان شب هویدا تلفن زد و من به منزل شخصی ایشان رفتم . در منزلش به من گفت خداداد تو واقعا فکر می کنی که قدرتت از قدرت اردشیر زاهدی هم بیشتر است ؟ من خیلی متعجب شدم و به ایشان گفتم آقای نخست وزیر من ده سال همکار شما بودم و فکر می کنم خودم را به شما ثابت کرده ام من مانند زاهدی رقیب شما نیستم. هویدا گفت باید برای شما فکری بکنیم. فردای آن رو. اصفیاء آمد منزل من گفت خدی نبايد استعفا بدهي؛ بعد مجيدی آمد که خدی خواهش مي کنم نرو، او مي خواهد مرا جای تو بگذارد، کار من در وزارت کار خوب پيش می رود، حيف است نتيجه زحماتی که کشيده ام را بگذارم و بروم به سازمان برنامه. اين کار من کار ملی است. اصفياء مي گفت خُدی باز تو مي خواهي مثل آن دفعه قبل عمل کنی! مثل زمان دکتر امينی! گفتم صفی جان تو که اخلاق مرا مي شناسي، تو که آن دفعه آمدی ديدی. من يک مرتبه که اين تصميم را گرفتم، ديگر از آن نمي گذرم، راهی ندارد. به صفی گفتم، صفي جان ديگر اعتماد نيست. مثل اين که هويدا به من مظنون است و از من يک نوع وحشت دارد. تو بگو من چه کرده ام؟ شما در تمام اين جريانات بوديد و می دانيد. صفي هم دوباره ساکت، زُل زُل به من نگاه کرد. نمي گفت که آره حق با تو است. صفی به من فقط گفت خُدی، من آمده ام به تو بگويم نخست وزير نمي خواهد تو استعفاء بدهی، اين را صريح به من گفته، خواهش مي کنم از تو که استعفاء نده، اين بد است که اصلا تو استعفاء بدهی، براي خودت بد است. قضيه اين نبود که حق با کی است، فقط اين مطلب که من نبايد استعفاء بدهم. من گفتم که نخير، من روی حرفم باقی می مانم. ايشان بروند به عرض اعليحضرت برسانند که خداداد استعفا داده. دو سه روزی که قرار بود من درسازمان برنامه باشم تا جانشين من معلوم شود، يک روزش چهارشنبه بود و چهارشنبه ها من شرفيابی داشتم. من مثل معمول چهارشنبه رفتم دربار برای شرفيابی، نسخه انگليسی برنامه پنجم زيربغلم، وارد اطاق شدم. اعليحضرت گفتند دوباره شما يک کتاب قطوری زيربغلتان گرفتيد. گفته شاه بيشتر حالت شوخی داشت. گفتم قربان اين ترجمه انگليسی برنامه پنجم است که به کتابخانه های مهّم دنيا و دانشگاه ها فرستاده مي شود. حضور مبارکتان آوردم يک نسخه تقديم بکنم. بعد يک مقدار صحبت کردند، راجع به کار و برنامه سوالات کلی کردند و بعد پا شدند. من هم البته پا شدم، عقب عقب آمدم، فقط يک جمله گفتم که هم شکل اطلاعيه داشت و هم شکل سوال. گفتم قربان اجازه فرموديد چاکر ازسازمان برنامه مرخص بشوم. شاه داشت می رفت به طرف در اطاق خصوصی، آن درکه می رفت به طرف قصر. برگشتند آمدند جلوی من، گفتند، مثل اين که خودتان خواستيد و در انتظار جواب من ايستادند. من هيچی ديگر نگفتم. تعظيم کردم. هيچ صحبت از اين که توضيح بدهم قربان آخر هويدا اين را گفت، اين طور شد و آن طور شد نکردم و عقب عقب رفتم به طرف درخروجی. شاه هم برگشت و از دفتر کارش بيرون رفت .پرسش من اینست که نقش هویدا در برنامه ریزی چه بود؟ آیا شما او را دیده بودید؟
فرید نوین: پدرم با هویدا از زمانی که در وزارت دارایی بود کار میکرد بعد که نخست وزیر شد پدرم با او به نخست وزیری رفت و مدیرکل پارلمانی نخست وزیری شد . این بود که من در خارج از سازمان برنامه هم اورا دیده بودم. ولی پس از اینکه بودجه دولت تصویب میشد او در پایان برای سپاسگذاری با همه ی کارشناسان سازمان برنامه در جلسه ای دیدار میکرد و یادم هست که یکی از کارشناسها در این دیدار به او پیپی هدیه داد. هویدا چون به هنر علاقمند بود هروقت مرا در کنار پدرم میدید گونه ای کنجکاوی نشان میداد که من به عنوان یک جوان چگونه فکر میکنم. و من در آن هنگام در نگین وخوشه و اطلاعات و زمان که گویا پرویز لوشانی سردبیر آن دوستش بود مقاله هایی در نقد تئاتر و نقاشی و اگر اجازه میدادند چیزهایی مانند جهان سوم و روشنفکر را می نوشتم. او حتی یکبار به من گفت که از نوشته ی "عرفان ملویل در موبی دیک" من خیلی خوشش آمده. شاید این حرفها را میزد که من احساس راحتتری د رگفتگو با او داشته باشم. ولی من همیشه مواظب حرف زدنم با او بودم. و آو هم خیلی خوب می فهمید که من موافق با اوضاع نیستم و گاه گاهی هم انتقاداتی تند و تیز از نبودن دمکراسی و غیره می نمود که من همیشه فکر میکردم که بهترست خاموش بمانم. البته گه گاهی که در باره ی اقتصاد و برنامه ریزی گفتگو میکردیم برداشت من این بود که او تمایل زیادی به حرف زدن در باره ی آن موارد ندارد ولی همیشه بگونه ای صحبت میکرد که گویی چون اقتصاد میدانم پس خیلی باهوش باید باشم. البته در سازمان برنامه خیلی ها از اینکه او از اقتصاد دریافت درستی ندارد شکایت داشتند. ولی اقتصاددانان معمولا یکدگر را هیچ قبول ندارند. به هرروی این که برنامه ی پنجم در چادرهای جشن های ۲۵۰۰ ساله در تخت جمشید به شاه عرضه شود با آن تشریفات وغیره البته نمایشی پوچ بود. اگر محتوای برنامه چیزی بدرد بخور بود شایدآن نمایش پذیرفتنی بود ولی اگرچه خرده گیری خردجو و هوشنگ انصاری هم که باید سرمایه گذاری های بزرگ می باید وام با نرخ بهرۀ کمتری را بگیرند ابلهانه بود. اگر سرمایه گذاری می خواهد در سطح جهانی رقابت کند باید بتواند در نرخ بهره ی رایج جهانی بهره وری داشته باشد و البته عوامل بسیار دیگری مانند نوع تکنولوژی، و دسترسی به بازار و غیره نیز در سرمایه گذاری تاثیر گذارند ولی از سوی دیگر این که بگوئیم باید به سرمایه گذاری های کوچک برسیم اگرچه فلسفۀ خوبی بنظر میرسد ولی نیاز به بررسی بهره وهزینه دارد. باید دقیقاً مشخص شود چگونه این هزینه ها محاسبه شده ست چه پیش فرض هایی در این محاسبه ها واردشده. بسیاری از سرمایه گذاری های کوچک عمرشان چندان دراز نیست و در صد اندکی از آنان پایدار میمانند و رشد می کنند.
شما وقتی در تخمین ساده ی تعداد تلفن مورد تقاضا اشتباهی به بزرگی پانصد در صد می کنید آنهم در زمانیکه هنوز نه دستگاه رسانه ئی جایگزینی مانند اینترنت آمده بود و نه تلفن همراه آمده بود و غیره وغیره باید می فهمیدید که برنامه ریزی کار آسانی نیست و اگر آسان بود روسیه شوروی متلاشی نمیشد. آقای موریس ویلیامز که درباره اش در گفتگوی پیشین صحبت کردیم. دربارۀ این که آیا در برنامه های ایران توجۀ نسبت به اقتصاد کلان وجود داشت یا نه می گوید.
نه شما نمی توانستید به اقتصاد کلان بپردازید. به اندازۀ کافی آمار وجود نداشت . یکی از گمارش های پروژه های کمک آمریکا به بارآری ساختارهای آماری بود.
از نظر برنامه ريزي متوسط المدت ما موفق نبوديم. چون آن چيزي که ما تنظيم مي کرديم، هرقدر سعي مي شد منزه طلب باشيم و صرفه جو باشيم، هرقدر سعي مي کرديم که کارهايمان را با بازده خوب عرضه کنيم، درمقابل، مقامات اجرائي و به خصوص تصميم گيران سياسي، زياد کار ما را جدي نمي گرفتند. زياد اعتقاد به آن کار نداشتند. حالا شايد علت اين بود که اکثر متخصصين سازمان برنامه، به خصوص از زمان ابتهاج و دوره بعد از او، تحصيل کرده هاي خارج، به خصوص تحصيل کرده هاي امريکا بودند، و ديگران درخارج سازمان برنامه آن را يک عضو بيگانه بدن دولت تلقي مي کردند. يا عضوي که متجانس با بقيه اعضاي بدن نبود. به سازمان برنامه هميشه با يک ديد شک و ترديد نگاه مي کردند، به خصوص شخص پادشاه. چون در سازمان برنامه کارشناساني که بودند تفکر مي کردند و يک نوع اعتقاد و تعلقي داشتند به صحت نظرات حرفه اي شان، و به اصول علمي و تخصصي خود تعهد داشتند. لذا مسائل کلي مملکتي آن قدر برايشان مطرح نبود که مسئله آن بخش اقتصادي معين و آن رشته خاص فعاليت برايشان مطرح بود. به اين جهت منزه طلب بودند از جهت آن تخصصي که داشتند و آن رشته و بخشي که درآن کارمي کردند. البته اين مسائل همه جا هست. هميشه هر وزارتخانه اي درهرمملکتي چه درفرانسه چه در آلمان و چه در امريکا، هر وزارتخانه اي، هر رشته حرفه اي، سعي مي کند کار خودش را قوي تر بکند، بهتر بکند و برجسته تر بکند. ولي يک جائي هست که اينها با هم تلفيق مي شود و هم آهنگ مي شود و به حد مطلوب مي رسد. يعني نقطه "بهينه" (optimum) را هميشه پيدا مي کنند. درمملکت ما هم همين وضع وجود داشت و سعي مي شد که حرف و نظرات و پيشنهادات در جهت صحيح عرضه بشود. اما تمام بخش ها يک وضع معيني را نداشتند. مثلاً بخش دفاعي مملکت، به علت اينکه مستقيما با شخص پادشاه کار مي کرد، يک وضع ممتازي داشت. بخش نفت هم وضع خاص و ممتازي داشت. وزارت خارجه، به خصوص در دوراني که اردشير زاهدي وزيرخارجه بود، بودجه آن وزارتخانه را نمي شد کم کرد، سوال زياد نمي شد کرد، و بحث با آنان مشکل بود. از اين قبيل گرفتاري ها هم بود. ما در سازمان برنامه سعي مي کرديم کارمان را از نظر حرفه اي خوب انجام بدهيم ولي برخورد مي کرديم با مقاومت هايي از اين قبيل و عدم موفقيت ها در بعضي بخش ها. معذلک کاري که ما مي کرديم کاري بود که به اقتصاد مملکت خيلي کمک مي کرد و موجب شده بود که اقتصاد مملکت يک نوع تحرک وجنبش خوب و موثري داشته باشد. اما به اشکالات و سرخوردگي ها و عدم موفقيت هائي که داشتيم نيز واقف بوديم. اين که من مي گويم برنامه ريزي به معناي صحيح و واقعي کلمه ما نداشتيم (...) حتي درجلسه اي که مسئله برنامه هاي اغراق آميز ساختماني نيروهاي سه گانه درحضورشاه مطرح بود، سازمان برنامه مخالفت خيلي شديدي کرد و استدلال کرد که به فرض اين که اعتبار فراهم بشود و به فرض اين که امکانات اجرائي فراهم شود، ما نيروي انساني کافي براي اجراي چنين برنامه هائي نداريم. لذا اين برنامه ها بايستي تعديل پيدا کند تا نيروي انساني لازم تربيت و آماده بشود. به اندازه کافي در داخل مملکت سيمان توليد شود. به اندازه کافي پيش بيني تهيه عوامل لازم را کرده باشيم که اين برنامه ها درست اجرا بشود. اين برنامه ها در وضع فعلي عملي نيست. تيمسار خاتمي فرمانده نيروي هوائي گفت که من اين استدلال را قبول ندارم، براي اين که من مي خواهم برنامه هايم را اجرا بکنم. اگر آدم کم بشود از پاکستان مي آورم و اين برنامه را اجرا مي کنم. بنده استدلال کردم که تنها آوردن آدم کافي نيست. اين آدم بايد خانه داشته باشد، بهداشت داشته باشد، مواد مصرفي داشته باشد. فقط آدم نيست که مي آيد. آدم وقتي مي آيد با خودش گرفتاري هاي زياد ديگر هم مي آورد. آنها را نداريم. ما وقتي از تنگنا صحبت مي کنيم، تنها تنگناي آدم فيزيکي نيست. تنگناي آدم فيزيکي به اضافه تمام لوازمي که براي زندگي شرافتمندانه و انساني يک نفر لازم است مطرح مي شود. آنها را نداريم. آنها را اگر بخواهيم در داخل کشور تامين کنيم، براي اجراي برنامه هاي ديگر کم مي آوريم. درنتيجه بايد بيشتر وارد بکنيم. و آن وقت آن جا با ظرفيت بنادر برخورد مي کنيم، که ظرفيت بنادر ما فعلا ظرفيت معيني را دارد و از آن بيشتر نمي تواند جنس قبول بکند. توسعه بنادر هم وقت مي خواهد. هرجا برويم يک محدوديتي است. کمبود برق، کمبود وسائل حمل و نقل زميني و غيره وجود دارد. ولي فرمانده نيروي مربوطه اصلا حاضر نبود اين استدلال را حتي گوش کند. تيمسار اويسي، فرمانده نيروي زميني هم قاطعا اظهار داشت که نيروي زميني بدون هيچ مسئله اي مي تواند و بايد برنامه هاي ساختماني خود را درسراسر مملکت اجرا نمايد. او هم گوشش حاضر به شنيدن استدلالات ما نبود.پس از رفتن خداداد فرمانفرمائیان اوضاع در سازمان چقدر تغییر نمود؟ و آیا تاکید بیشتر روی بودجه سالانه موجب هیچ بهبودیی در برنامه ریزی شد؟
فرید نوین: بله پس از اینکه خداداد فرمانفرمائیان رفت و دکتر مجیدی بسازمان برنامه آمد. شاید بدلیل همین که فکر می کرد بودجه جاری همان برنامه ریزی یکساله ست قرارشد که کارشناسانی مانند من از دفتر بودجه بدفتر طرح ها بروند و بودجۀ دستگاه ها زیر نظر مدیریتِ طرح بررسی و بسته بندی شود . البته این هم چیز شگفتی بود. مدیریت طرح آموزش و امور اجتماعی شخصی بود بنام آقای امیری (شاید اگردرست بیاد بیاورم با اسم منوچهر) معاون ایشان مرد آرامی بود بنام باقری که از اینکه من در گفته هایم از واژه هایی فارسی مانند "با هوده" بکار میبردم بسیار خوشش می آمد. دو کارشناس دیگرهم بودند بنام نفیسی و آن دیگری که نامش را از یاد برده ام. امیری و نفیسی در جلسه ای که بامن داشتند خیلی شگفت زده شدند ازکیفیت بالای بررسی دانشگاه ها. نفیسی مایل بود که کارِبررسی از دفتر بودجه به دفترِ طرح منتقل شود تا دفتر طرح دوباره قدرتمند شود. چون اینک کارشناس بودجه بود که مطرح بود ولی همینکه میزان و شیوۀ پژوهش مرا دید دریافت که این گونه بررسی کار سادۀ نیست.
ارائه بودجه به مجلس: از راست به چپ محمد حسن نوین مدیرکل امور پارلمانی نخست وزیری ، محمود قوام صدری وزیر مشاور و امیرعباس هویدا نخست وزیز |
فرید نوین: داستان این بود که بهای نفت بالا جهیده بود و کشور پول زیادی داشت و مدیریت سازمان و نخست وزیری می خواستند که این پول را میان دستگاه های اجرائی تقسیم کنند. من خاطرۀ خوبی ازبودجۀ سال پیش که شاید سال ۱۳۵۱ بود نداشتم. چون من برای آن بودجه زحمت بسیار کشیده بودم ولی از جریان بررسی بودجه در کمیسیون مجلس بسیار سر خورده بودم. جریان این بود که هنگامیکه آن بودجه را برای بررسی به کمیسیونِ بودجه مجلس بردیم، ما کارشناسان هم به مجلس می رفتیم تا اگر نمایندگان پرسشی فنی نمودند پاسخ بدهیم. من برای نخستین بار بود که به کمیسیون بودجه رفته بودم. واین نمایشنامۀ پوچ را از نزدیک میدیدم.
به هر روی رئیس کمیسیون بودجه که گویا نمایندۀ فرمایشی رضائیه بود مقدمۀ پر طمطراق اما بی ربطی را در باره ی دستور کار بررسی گفت و سپس بودجه را باز نمود وگفت نخستین رقم بودجه مربوط می شود به بودجه ی وزارت دربار که ناگهان دوسه نماینده باخشم مشتهایشان را بر روی میز کوبیدند و با صدای بلند شروع به اعتراض نمودند . برای من این بسیار شگفت انگیز بود که ماجراچیست و رئیس کمیسیون پشت سرهم آنها رابه سکوت دعوت می نمود به هر روی پس از اینکه او متوجه شد که نمی تواند آنها را ساکت کند گفت ابتدا جناب فلان ازسوی اقلیت وسپس جناب بهمان ازسوی اکثریت که بازهم بهمان گونه اعتراض ادامه یافت که من نخست باید اعتراضم را مطرح نمایم . به هرروی پس از چند ثانیه کشمکش لفظی نمایندۀ که باید نخست اعتراضش را مطرح میکرد آغاز به سخن کرد و به تقریب چیزی گفت از این دست که "این مملکت همه چیزش را از سایۀ اقدس ملوکانه دارد و ما را این چه گستاخی ست که بودجۀ وزارت دربار را برر سی کنیم بنابراین تقاضا دارم فوراً این مادّه را به رای بگذارید" والبته این جریان برای من آنقدر شگفت انگیز بود که هنوز خاطرۀ آن به روشنی در ذهن من ماندست. سپس نمایندۀ معترض دوّم لب بسخن گشود که " نمایندۀ پیشین نتوانست حق مطلب را ادا کند که نه تنها همه چیز که بلکه همۀ هستی ما قائم بوجود ذات مبارک اعلیحضرت شاهنشاه است و شما آقای رئیس اشتباه بزرگی کرده اید که اصلا در بارۀ این رقم می خواهید سخن بگوئید ." سپس رئیس کمیسیون نطق قرایی در بارۀ داهیات خردمندانۀ خدایگان شاهنشاه ایراد کرد و گفت: "اگر دوست گرامی من در اکثریت و نمایندۀ اقلیت حوصله میکردند متوجه می شدند که من از ناچیزی میزان بودجه دربار درشگفت شده ام و با توجه به مسئولیت های خطیری که دربار و شاهنشاه دارند من می خواستم از سازمان برنامه سئوال کنم آیا احیاناً بودجه در بار در بررسی ها کاهش داده شده ست و اگر پاسخ مثبت است به مسئولیت چه کسی با بودجه دربار که مستقیما به امنیت و رفاه کشور بستگی دارد این اشتباه رخ داده ست." که در اینجا وزیر مشاور به مانند کسیکه از شیوه ی این بازی کاملا آگاه ست، به خونسردی گفت: "وزارت دربار بیش از هر دستگاه اجرایی در صرفه جویی اصرار داشته و با بودجۀ پیش نهادی موافقت کرده است ." رئیس کمیسیون که خاطرش جمع شده بود گفت "از نمایندگان کمیسیون میخواهم که بدون بررسی این مادّه را به رأی بگذاریم وپس از نیم نگاهی به حضار گفت " به اتفاق آراء تصویب شد". والبته بررسی بودجه دربار در خود سازمان هم بهتر از این نبود. سپس عین همین ماجرای مضحک در بارۀ رقم دوم که بودجۀ نخست وزیری بود تکرار شد وآن رقم نیز به اتفاق آراء و بدون هیچگونه بحث و گفتگو به تصویب رسید سپس برقم سوّم که بودجۀ ارتش بود رسید و باز آنجریان تکرار شد. ولی همین که رئیس کمیسیون خواست آن را به رأی بگذارد سپهبدی که معاون وزیر جنگ بود صحبت نمود وگفت که همانگونه که آقایان نمایندگان فرمودند ارتش مورد توجه مخصوص فرماندۀ بزرگ ارتشتاران ست و ارتش همیشه در تنظیم بودجه به نهایت سختگیروصرفه جوبوده ست و چون از هنگام تهیۀ بودجه هزینه های پیش بینی نشدۀ حادث شده است که رئیس کمیسیون بلافاصله حرف اورا قطع کرد و آظهار داشت که اگرآقایان نمایندگان موافقند میزان بودجۀ ارتش به میزانی که تیمسار می فرمایند افزایش یابد چون همۀ ما میدانیم که ارتش در مورد بودجه به امر اعلیحضرت بسیارسختگیرست و بدون آنکه معلوم شود میزان اضافه بودجۀ درخواستی چه اندازه است آن ماده هم به اتقاق آراء تصویب شد. اما هنگامیکه مادۀ بعدی که مربوط بوزارت آموزش و پرورش بود مطرح شد بناگهان همۀ روند دگرگون شد و انتقاد ها شکل دیگری گرفت نماینده ها یکی پس از دیگری پشت میکرفن رفتند و از بودجۀ اصراف آمیز آن وزارت ایراد گرفتند و البته هیچ کدام از پرسشها پرسشهایی در باره ی الویت برنامه ها و یا نیازهای نیروی انسانی نبود و جالب اینجا بود که ازآن ماده به بعد دکتر علومی که استاد حقوق سیاسی بود و نماینده مجلس در آن دوره بود با گونۀ تبختر در بارۀ هر مادّه از مسئول دستگاه اجرائی می خواست که توضیحی که میدهد در سطح دانشگاهی باشد! و البته مشخص نمیکرد که آیا پاسخ هایی که داده میشد در سطح دانشگاهی بود یانه!
این گونه بررسی برمن بسیار گران آمد. البته بررسی هم که مثلآ در خود سازمان برنامه بعمل آمد براستی تأسف انگیزبود. چون ما همۀ کارشناسان پس از آماده کردن بودجه هایمان بایست نتیجه را در یک جلسۀ نهائی به آقای دکتر راسخ که معاون سازمان برنامه بود ارائه مینمودیم. و در اینجا بود که نادانی وبی اطلاعی و پرت وپلا گویی کادرهای بالایی سازمان بنحوی اسف آور مشهود بود. پرسشهای ایشان دربارۀ بودجۀ دانشگاه ها نشان میداد که ایشان حتی از پرسشی در سطح یک جامعه شناس ناتوان بودند تا چه رسد به اقتصاد. به هر روی با همه این ها چندی بعد هنگامیکه به ما گفتند که چون درآمد نفت زیاد شده ست شما بایستی با مسئولین دستگاه های اجرائی صحبت کنید و نیازهای اضافی بودجه آنها را بسنجید من از این موقعیت برای جبران مافات احساس خوش آمد نمودم. البته من برسر دو راهیی بودم که می بایست تصمیم ناخوشایندی را اتخاذ نمایم آز یکسو برایم مسلم بود که افزودن بودجه اینگونه ناگهانی وبه میزانی نامتعادل موجب تورم و اصراف خواهد شد. از سوی دیگر اگر در بررسی های بودجه سختگیری میکردم بودجه دانشگاه ها و موسسات تحقیقاتی پایین میامد همۀ آن صرفه جویی ها به ثمر افزایش بودجۀ ارتش ودربار و نخست وزیری و یکی دوسه دستگاه پرقدرت دیگر میرفت و بنابرین ترجیح میدادم که اگر اصرافی صورت میگیرد بجای خرید اسلحه درخرید لوازم آزمایشگاهی وغیره باشد.
البته دستگاههایی هم بودند که به خاطر پشتگرمی هایی که داشتند خودشان به اندازۀ کافی فشار میگذاشتند که این دستگاه مثلاً زیر مدیریت خانم لیلی ارجمند بود که دوست شهبانو بود واین دستگاه دیگر را خانم فریدۀ دیبا توصیه کرده بودند که کمک بگیرد و البته بودجۀ این دستگاه ها را خود مدیر ما بودجه اِشان را با مسئول مربوطه چانه میزد که در عین حال به پیوندهای کاری خودش هم کمک کرده باشد. چنین بود که من در فاصلۀ دوهفته به یکایک آن دانشگاه ها سفر کردم و این بار بجای آنکه بکوشم که تا با مسئول بودجۀآنها چانه بزنم می پرسیدم که مثلاً "چرا شما در مادّه هفت (که اگر هنوز درست بخاطرم باشد مربوط به هزینه های مصرفی بود ) اینقدر کم در نظر گرفته اید" و اگر رئیس بودجه میگفت ما قدرت جذب بیشتر بودجه را نداریم -- که برخی از آنان که مردمان شریفی بودند چنین می گفتند، من می پرسیدم که: "آیا همۀ آزمایشگاه های فیزیک و شیمی و بیمارستانهای دانشکدۀ پزشکی ویا کتابخانۀ دانشگاه نیاز به هیچ دستگاه آزمایشی تازه و بهتر یا کتابهای علمی تازه تر ندارد و آیا شما نمی توانید سفارش بلند مدت بدهید که این ماشین آلات مثلآ در سالهای آینده تحویل بشوند" من حتی به دانشگاه آریامهر رفتم و با کمک شاگردان مهندس طوسی و با دکتر نوحدانی بودجۀ تازه ای را نوشتم. البته این تنها گونه ای سرکشی یک اقتصاد دان جوان بود نسبت به تمام آشفتگی ها و نابسامانی ها والبته هیچ دردی را هم دوا نمیکرد. و وقتی که مدیرمن در دفتر بودجه افزایش رقمهای بودجه دانشگاه هارا دید با شگفتی پرسید: "مگر چه شده ست که اینها این همه تقاضاها شان بالا رفته؟" والبته روی هر رقم که دست میگذاشت من بررسی و توجیهی دقیق داشتم که مثلًا در سالهای گدشته اعتبار های آزمایشکاها به میزانی زیر درصد تورم بالا رفته بودند و این مانند آنست که هرساله از قدرت خریدشان کاسته باشیم و یا این نیازها را ما به علت فقدان منابع مالی بی اعتنا بوده ایم.
گیتی نوین :آیا موردی هم بود که از دادن بودجه اضافی خودداری کنید؟
فرید نوین: بله یک روز مدیر ما به من گفت که: "یک موسسه جدید از ما تقاضای کمک بودجه کرده ست و نام این موسسه بنیاد آرشام در کرمان است." وسپس با لحنی معنی دار اضافه نمود که "رئیس این موسسه رئیس ساواک کرمان ست. و خوبست که شما از سوی دفتر بودجه به همراه کارشناسی از سوی دفتر طرح و برنامه به بودجه اشان رسیدگی نمائید." من به کارشناس دفتر طرح ها تلفن زدم و او گفت: "تشریف بیاورید به دفتر من." من به دفتر ایشان رفتم و اونامۀ بنیاد آرشام را که از سوی دفتر اشرف پهلوی به سازمان برنامه فرستاده شده بود به من نشان داد. من پرسیدم: "پس بودجۀ ارسالی شان کجاست؟" او گفت: "مدرک دیگری فرستاده نشده ست، تنها این نامه به ما ارسال شده است." و با لبخند معنی داری اضافه کرد که: "البته طرف رئیس ساواک کرمان است!" البته برای من که آن روزها بسیار جوان بودم این گفته هیچ معنایی نداشت . البته ساواک سازمان هولناکی بود ولی بررسی بودجه کاری بر ضد رژیم نبود که ما از ساواک بترسیم و بنابراین گفتم: "خوب بدون مدرک و فرمهای درخواست بودجه که ما نمی توانیم بودجه را بررسی کنیم." کارشناس دفتر طرح ها با شگفتی به من نگاه کرد وگفت: "خیلی خوب بگذارید تا من در این باره تحقیق کنم و بشما بعداًاطلاع میدهم. به هر روی روز بعد ایشان به من تلفن زدند که این یک مدرسۀ فنی فرهنگی ست و بودجۀ تهیه شده ای ندارد. من گفتم: "به هر حال ما باید بدانیم که داریم چه چیزی را بررسی می کنیم وبابت چه هزینه هایی پول میدهیم." ایشان خداحافظی کردند و ساعتی بعد آقایی تلفن زد و گفت "من مسئول بودجه بنیاد آرشام هستم و از کرمان زنگ میزنم شما چه اطلاعاتی لازم دارید که خدمتتان عرض کنم؟" من گفتم: " اطلاعاتی که در بودجه تقاضا کرده اید؛ مانند حقوق و مزایای پرسنل، هزینه های نگاهداری ساختمان، هزینه های مصرفی پیش بینی نیازمندیها و هزینه های تعمیرات و نگاهداری ساختمان و ماشین آلات و غیره." او گفت: "ما همۀ این اطلاعات را داریم ولی شما بهترست به کرمان تشریف بیاورید و از نزدیک این بودجه را بررسی نمائید." من گفتم: "بسیار خوب" .
ساعتی دیگر همکارم در دفتر طرح ها به دفترم آمد و شگفتزده پرسید: "شما می خواهید بروید کرمان؟" گفتم: "بله چاره چیست؟" پرسید: "با مدیرتان این مسئله را در میان گذاشته اید ؟" گفتم: "هنوز نه ولی طبیعی است که به او اطلاع خواهم داد." و در همان حال که صحبت می کردیم مدیرمان وارد دفتر من شد و پرسید: "به من گفته شده که شما می خواهید بروید کرمان که بودجۀ این بنیاد را بررسی کنید؟" ( شاید او به مذاکرۀ تلفنی ما گوش داده بود یا شاید مدیر بودجۀ ارشام بلافاصله به او خبر داده بود ) به هر حال جریان را به همانگونه که رویداده بود به او گفتم و در پایان از اوپرسیدم "چون هیچگونه مدرکی فرستاده نشده ست من چگونه می توانم این بودجه را بررسی کنم؟" مدیر من و کارشناس دفتر طرح ها به هم ناباورانه نگاهی کردند و کارشناس گفت "این شخص رئیس ساواک است" من هنوز نمی فهمیدم که منظورش چیست و بنابراین پرسیدم " به هرجهت چگونه میشود بودجۀ را بدون هیچگونه اطلاعاتی بررسی کرد؟" مدیر پرسید "شما میخواهید بروید کرمان؟" من گفتم اگر آنها تخمین هایشان را بفرستند نه " به این ترتیب علیرغم نارضایی همکارم قرارشد هردونفر بکرمان پرواز کنیم.
در فرودگاه کرمان رئیس دارانی کرمان با اتومبیلش به استقبال ما آمد و مارا پیش از بردن به هتل در شهر گرداند و سپس بردمان بخانۀ خودش برای نهار که بسیار دلچسب بود. و من در همه احوال درشگفت از این بودم که چرا رئیس دارایی به استقبال ما آمده است وچرا بجای اینکه ما رامستقیماً به بنیاد آرشام ببرد به خانۀ خودش برده ست. و درست مانند بچه هایی که دائم نق میزنند در هر فرصت می پرسیدم "پس کی برای بررسی بودجه میرویم به بنیاد؟ " و هر بار که این را می پرسیدم بشگفتی میدیدم که رئیس دارائی از پاسخ دادن طفره می رود.
پس از نهار رئیس دارائی ما را به جلسه ای با شرکت همۀ روسای ادارات کرمان از جمله رئیس بهداری که خانم دکتری بسیار فهمیده بود و رئیس دادگستری و رئیس آموزش و پرورش و غیره بود برد ودر آنجا برخی از روسا در بارۀ نارضائی مردم و اینکه جوانانی از اقلیت ها درزندان هستند و آقای آرشام میکوشند که برای آنان کار و آموزش فنی فراهم کنند سخن گفته شد. تا نزدیک عصرجلسه ادامه داشت و من از خودم می پرسیدم که "آیا اینان ما را با کسانی دیگر به اشتباه گرفته اند؟" سپس رئیس دارائی گفت شما را اینک به هتل تان می برم و فرداصبح ترتیب رفتن شما به بنیاد داده می شود. هتل، هتل بسیار تمیز و قشنگی بود وباغ بسیار زیبایی داشت. شب که من وهمکارم برای صرف شام به باغ رفتیم . مدیر هتل به سر میز ما آمد وبا احترام بسیار گفت "اگر ما شامپاین نداریم اما می خلّر شیراز هست و اگر گرد سفیدی نیست تریاک نابی هست و اگر خانم پاریسی نیست دختر چهارده سالۀ هست . میهمانان حضرت آرشام اینجا صاحب خانه هستند و خواهش می کنم از خواستن هیچ چیز دریغ نفرمائید" من از ایشان تشکر کردم و ازمنوی غذا سراغ گرفتم و او تعظیمی کرد و گفت به همین الان.
وقتی که او رفت من و همکارم با شگفتی به هم نگاه کردیم این جریان غریبی می نمود. همکارم به من گفت "من احساس خوبی ندارم و نمیدانم ما اینجا چه می کنیم و چرا اینجا آمده ایم و مگر نمیشد از همانجا بودجه شان را بررسی کنیم و تازه من مسئول طرح های بلندمدت هستم و بودجه به من ربطی ندارد و اصرار شما مارا به اینجا کشانده ست". من پاسخ دادم که بهر حال اگر قرارست بودجه را بررسی کنیم باید ملاکی داشته باشیم .او گفت "شما باید فقط می نوشتید که از نظر شما این بودجه منطقی ست". من پرسیدم "کدام بودجه؟" اوپاسخ داد "همان مبلغ را که خواسته بودند". پرسیدم "به چه دلیل می توانستم بگویم منطقی است وقتی هیچ اطلاعی از هزینه ها و پیش بینی ها نداشتم ؟" او پوزخندی زد وگفت "به هر حال بررسی یا نه اینها این پول را خواهندگرفت والاحضرت اشرف پشتشان است". من پاسخ دادم " آن مسئله دیگریست اگر از من خواسته شده که من بودجه را بررسی کنم من بودجه را بررسی خواهم کرد، مگراینکه به من بگویند بررسی نکن که آنوقت نخواهم کرد. ولی هیچوقت هم بررسی نکرده نخواهم نوشت که این بودجه درخواستی مورد تائید من است."
به هرحال ما شب را گذراندیم بدون آنکه از هیچکدام از سرویسهای هتل استفاده کنیم و تا ساعت ده صبح روز بعد هیچ خبری از کسی نبود . ساعت ده مردی متشخص با کت وشلوارسرمه ای وکراوات سیاه به هتل آمد و خود را رانندۀ آقای آرشام معرفی نمود وگفت ما برایتان برنامۀ مفصل ترتیب داده ایم. او مارا سوارمرسدس بنز سیاه جناب آرشام نمود و ابتدا مارا ببازارگنج علیخانِ کرمان برد.
همینکه از اتومبیل پیاده شدیم مرد جوانی که در آستانۀ بازار با دستها در جیب کتش ایستاده بود شتابزده بسوی ما آمد سرش را بگوش راننده نزدیک نمود و چیزهایی را در گوشش پچ پچ نمود . راننده سری تکان داد وجوانک به جای خود بازگشت و همچنان دست درجیب ایستاد. راننده بسوی من نگاه کرد وگفت "از مأمورین بود گزارش میداد" من به همکارم نیم نگاهی کردم هردوی ما احساسی معذبانه داشتیم. در بازار کمی گشتیم و من مطابق معمول شکایت کردم که "وقت تنگست و ما بیش از دوروز اینجا نخواهیم بود. و خوبست که برای بررسی به بنیاد برویم" او گفت "هنوز مدارک آماده نیست و دارند مدارک را آماده می کنند جناب آرشام برای شما برنامۀ مفصلی تدارک دیده اند که حتماً از آن خوشتان خواهد آمد والبته در بیست دقیقه یا نیمساعتی که راه می رفتیم سه یا چهار بار دیگر مردان جوانی بناگهان از گوشه و کنار بسوی راننده می امدند و در گوشش زمزمه میکردند. والبته راننده به ما گفت که اینها مامورین سازمان هستند که گزارش می دهند.
پس از گشتی در بازار راننده گفت اینک" شمارا به حمام گنج علیخان میبرم و مخصوص شما برنامۀ نور وصدا که چندی پیش برای والاحضرت اشرف اجراشده ست را بتماشا می گذاریم" . و به هرحال این شانس بزرگی بود که این مجموعۀ بی نظیررا درآن شرایط استثنائی ببینیم . پس از آن به اتومبیل سوارشدیم و راننده گفت: "اینک به دیدن مقبرۀ شاه نعمت الله ولی میرویم" .
من و همکارم در صندلی عقب ماشین نشسته بودیم، که من متوجه شدم که راننده از توی آینه به گونه ی غریب به من نگاه می کند و من کمی درشگفت که چرا ؟ او سپس با لبخندی از پشت آینه به من گفت "من سابقۀ زیادی در ساواک دارم،" من که نمی دانستم چه باید بگویم سری تکان دادم و گفتم "عجب! چه جالب،" او ادامه داد: "من راننده و بادیگارد حسنعلی منصور نخست وزیر بوده ام." برای من این البته خیلی جالب بود ولی با خود می اندیشیدم که او چرا این را به من میگوید؟ راننده ادامه داد. "روزی که بخارایی منصور را ترور کرد من همراه نخست وزیر بودم " من بازهم به چهره ای کاملا بی تفاوت گفتم "عجب!" ولی واقعا شگفت زده بودم که منظور او چیست. راننده گفت "من شخصیت ها ی کُک را زود می شناسم " من با همان چهرۀ بی تفاوت با لحنی پرسشی گفتم "کُک؟" راننده با لبخند گفت "قربان من آزمایش خود را با سالها سابقه در ساواک داده ام ( شاید او به مذاکرۀ تلفنی ما گوش داده بود یا شاید مدیر بودجۀ ارشام بلافاصله به او خبر داده بود )وشما می توانید به من کاملا اطمینان داشته باشید؟" این دیگر داشت به کمدی شناخت اشتباهی بدل میشد و من متوجه شدم که حتی همکارسازمان برنامه ام دارد خودرا جمع و جور میکند. به هرروی راننده به من فهماند که او فکر می کند که من مأمور سازمان کُک هستم که گویا سازمانی بود که فعالیت های ساواک را زیر نظر داشت و البته من غیر از دهان راننده هرگز نام این سازمان را در جایی دیگر ندیدم.
گیتی نوین: بالاخره آیا فهمیدید که چرا او این حرفها را میزد؟
فرید نوین: بله گویا پس از ترور منصور او کسی بوده که هفت تیر را از دست بخارایی گرفته ست و چون نتوانسته بود از ترور نخست وزیر جلوگیری کند و بقول خودش شناسایی هم شده بود می بایست هفت سال از مرکز دور باشد و به هر روی چون من جرأت کرده بودم که بودجه ی آقای آرشام را بررسی کنم او فکر می کرد که من موقعیتی دارم که می توانم پارتی بازی کنم و او را به تهران باز گردانم. من با خود فکر کردم که شاید همه ی این روسا و مدیر هتل و غیره هم همین فکر را کرده اند و این دلیل پذیرایی عجیبی است که از ما می کنند. به هرحال من در درون خنده ام گرفته بود و لی چاره ای هم به جز ادامه این بازی نبود تا بینیم چه پیش خواهد آمد؟
باری پس از دیدار از مقبرۀ شاه نعمت الله ولی راننده به من گفت امشب شما شام را در منزل آقای آرشام میهمان هستید و می توانید فعلا برای یکی دوساعت به هتل برگردید و سر ورویی صفا بدهید. پس از بازگشت به هتل همکارم از من پوزش خواست و گفت که کاملا بی خبر بوده از اینکه من مأموریتی بجز بررسی بودجه دارم. من دریافتم که باحرفهایی که راننده زده ست هرچه هم که قسم وآیه بخورم که من اصلا نمی دانم که کک چیست بی فایده خواهد بود.
گیتی نوین: شما بالاخره آقای آرشام را ملاقات کردید؟
فریدنوین : بله آنشب در منزل با شکوهشان با میوه های بسیار پذیرایی شاهانه ایی از ما دونفر شد. که گویی یک ضیافت برای پنجاه نفرست. آقای آرشام گفت که او میخواهد مانند گنجعلیخان که در زمان شاه عباس بزرگ حاکم کرمان بود وبازار و مجموعه گنجعلی خان را بنا نهاد وزیری بزرگ برای اعلیحضرت باشد که البته این حرف او برای من مایۀ شگفتی بود چون او نه استاندار بود و نه فرماندار واینکه از چه دیدی خودرا می خواست همتراز گنجعلی خان کند؟ آرشام گفت "من جسارت کردم و از مرکز دربارۀ شما اطلاعاتی خواستم و البته میدانم که شما در روزنامه اطلاعات و مجله نگین وزمان مقاله می نویسید و شما هرگونه بررسی که بخواهید انجام بدهید من در خدمت خواهم بود. من فرزندی ندارم و می توانم در بخشی ازایالت کشمیر که آب و هوایش به بهشت می ماند خودرا بازنشسته کنم ولی تصمیم گرفته ام که مانند گنجعلیخان از خود این بنیاد را به یادگاری باقی بگذارم فردا شما مدرسۀ فنی را که ساخته ام خواهی دید و من این مدرسه را با حد اقل هزینه ساخته ام . ووقتی والاحضرت اشرف این مدرسه را دیدند از بزرگی و عظمتش در شگفت شدند و گفتند آرشام سنگ بزرگی برداشته ایی! و من پاسخ دادم "والاحضرتا در عهد پهلوی بزرگ می باید بزرگ اندیشید".
به هر حال آن شب برای من شبی بسیار ناگوار بود چون به نظر میرسید که همه فکر می کنند که من یک مأموریت از یک سازمان پرقدرت دارم ومن تازه داشتم می فهمیدم که این مرد در این قسمت از ایران دارای قدرت فوق العاده ایست. به نظرم آمد که بهترین راهی را که در پیش باید بگیرم اینست که حقیقت را به او با زبانی ساده و استوار در میان نهم. بنابراین گفتم " جناب آرشام البته من از پذیرایی مجلل شما بسیار سپاس گذارم و می خواهم این را به روشنی به شما بگویم که آمدن من به کرمان فقط برای بررسی بودجۀ بنیاد آرشامست و این مسئولیت من در سازمان برنامه است. بله من در خوشه و نگین وزمان و اطلاعات مقاله می نویسم و من نمیدانم ساواک در بارۀ من به شما چه گفته ولی نوشته های مرا ساواک همیشه سانسور کرده ست. و بنابراین من به هیچگونه نمی توانم مأمور کُک باشم !" او با لبخندی که نشان میداد حتی یک کلمه از حرف مرا باور ندارد نگاه معنا داری به همکار من انداخت و او هم که کاملا باور کرده بود من مأموریتی دیگر دارم جوری رفتار میکرد که گویی من دارم چیزی را پرده پوشی می کنم و آقای آرشام گفت " البته، البته من چنین خیالی نکردم. من واقعآ از شما پوزش می خواهم و البته، البته، فردا خواهش می کنم به بنیاد تشریف بیاورید و بودجه را بررسی بفرمائید." من که دیگر نمی دانستم چکنم از جا بر خاستم و گفتم چون فقط فردا را برای بررسی داریم اجازه دهید که مرخص شویم وخواهش می کنم فردا ساعت ۷.۵ صبح راننده را به هتل بفرستید که ما از ساعت ۸ بررسی را آغاز کنیم" همکارم نیز به من پیوست و ما به هتل بازگشتیم. صبح فردا اتومبیل در ساعت ۷.۵ به هتل آمد.
در مسیر راه به سوی بنیاد من از راننده پرسیدم : "آیا آقای آرشام به تنهایی در بنیاد سرمایه گذاری کرده یا شرکائی هم دارد؟" راننده گفت "نه همه اش از سرمایه گذاری شخصی ایشان بوده." من پرسیدم "آیا ایشان از خانوادۀ توانمندی هستند؟ " راننده گفت " نه ایشان مردی خود ساخته اند" . به هرروی هنگامی که ما به بنیاد رسیدیم من واقعا از بزرگی وگستردگی موسسه دچارحیرت شدم این محل به اندازۀ یک دانشگاه کوچک بود ما بلافاصله به دفتر معاون مالی رفتیم و در آنجا به ما گفته شد که فعلا هنوز هیچ چیزی حاضرنیست، شما گشتی دربنیاد بزنید. مأموری به همراه ما ما را به قسمتهای مختلف بنیاد راهنمائی نمود و اطلاعاتی که به ما داده میشد همه اش در بارۀ چریکهای فدائی بود که چند نفر از آنها در فلانجا گرفتار شده اند ویا چند نفر از آن ها در زندان هستند و از این قبیل. من از مأمور راهنما پرسیدم این مجموعه می باید میلیون ها تومان سرمایه گذاری باشد. او حرف مرا تأیید کرد . پرسیدم آیا آقای آرشام کارخانه دار صنعتی بوده اوگفت نه ایشان همیشه در ساواک بوده اند و ماموریت پیشینشان در خراسان وفارس بوده ست. سپس مأمور گفت" البته ایشان از نیروی کار زندانیان استفاده می کنند وبه این ترتیب هم آنها را از زندگی یکنواخت نجات میدهند هم به آنها مهارتهایی را می آموزند". پرسیدم "آیا زندانیان داوطلبانه کار می کنند یا به آنها دستمزدی هم پرداخت میشود؟" پوزخندی زد وگفت "این ها همه شان جانی بوده اند. باید از خدا بخواهند که بجای اینکه اعدام شوند در اینجا کارکنند. " پرسیدم "مصالح ساختمانی چطور؟ گفت: "تجار و ساختمانسازان چون می دانند این کای خیری است مصالح را مجاناٌ در اختیار آقای آرشام می گذارند. " به هر روی آن روزهم تا آخرین ساعت هیچ مدرکی به ما نشان داده نشد و تنها گفته شد که پس از بازگشت به تهران پیش بینی بودجه را برای ما میفرستند . ما بتهران بازگشتیم و مدیر من پرسید: " خب راضی شدی، نتیجۀ بررسی چه بود؟ " گفتم: "گزارش آن را تقدیم می کنم"، به دفترم رفتم و تمام ماجرا را مانند همۀ آنچه که در اینجا آمد شرح دادم و در آخر نوشتم "از دیدمن این بنیاد هیچ نیاز مالی را نتوانسته توجیه نماید"
به هر روی شاید پر بیهوده نباشد که با چگونگی برنامه ریزی یکی از پروژه های سازمان برنامه آشنا شویم و سر آخر ارزیابی بانک جهانی را در باره ی آن پروژه بررسی کنیم. شاید پروژه سد دز نمونه خوبی باشد که مورد پشتیبانی آقای ابتهاج و سازمان برنامه بود و اما این سد را چگونه ساختند و پروژه اش چگونه بر پا شد؟ هکتور پرودم آقای دیوید لیلینتال که شرکت توسعه منابع DRC را برپانموده بود از زمان راهکارهای سودای نو the New Deal روزولت می شناخت. سرمایه گذارانی که از لیلینتال حمایت میکردند متعلق به شرکت برادران لازارد Lazard Frères & Co بودند که سابقه اشان به ۱۸۴۰ که پنج برادر لازار از فرانسه به آمریکا مهاجرت نمودند بر میگردد. در ۱۸۴۸ سایمون و الکساندر لازار شرکت لازار را در نیو اورلین پایه نهاد. در ۱۹۰۰ این شرکت به سه کمپانی جدا ازهم ولی متحد در آمریکا انگلیس و فرانسه بنام هاوسز آف لازارد Houses of Lazard برای مشاوره در امور مالی تبدیل شد ودر ۱۹۲۸ کمپانی سیتروئن را در فرانسه خریداری نمود . بر پایه یک یادداشت از کفتگویی میان یوجین بلاک مدیربانک توسعه وترمیم و داگلاس دیلون معاون وزارت امور خارجه آمریکا در ژانویه ۱۹۵۸ لازارد و چیس مانهاتان بانک مشترکاً پیشنهاد داده بودند که بانک توسعه صنعتی را در ایران سازمان داده و اداره کنند که این پیشنهاد رد شده بود در ۲۹ می ۱۹۵۸ سلدن چاپین Selden Chapin سفیر آمریکا د ر تلگرامی می نوشت
در جانب اقتصادی شاه باور بسیار به منافع حاصله از نفت دارد که بتخمین او درپنج سال آینده به نیم بیلیون دلار و در ده سال آینده به یک بیلیون دلاردرسال خواهد رسید. اگرچه این تخمین او ممکن است چندان نادرست نباشد. در بلند مدت ممکن است که حتی درآمد ایران به این مقدار تخمینی برسد و اجازه دهد که ایران در زمینۀ توسعه اقتصادی به آزمونها و اشتباهاتی دست یازد که برای بسیاری از کشورهای توسعه نیافته امکان آن نیست. به نظر من یکی از خطرهای واقعی که از سرمستی بستن قرادادی با شرایط سخاوتمندانۀ نامعمول با شرکت نفت ایندیانا ناشی میشود این خواهد بود که مذاکره را برای بستن قراردادهای آتی برای نفت ودیگر زمینه های اقتصادی را به نحوی فزاینده دشوار خواهد نمود ( حداقل برای حوالی سال آینده ). ما هم اکنون این دشواری را در مورد پیشنهاد چیس مانهاتان و لازار فرِر برای بانک صنعتی شاهد بوده ایم که نخست وزیر ایران با ناخوشنودی آنرا با پیشنهاد شرکت نفت ایندیانا مقایسه نمود.
پس از اینکه شرکت R&D توصیه هایش را در بارۀ پروژۀ سد دز اعلام داشت بانک جهانی پیش فرضهای آنرا نادرست و بررسی ارائه شده را سرسری یافت. بانک بسیار نگران ماندگاری اقتصادی سد دز بود. شواهد بسیار دال بر این بود که پروژۀ آبیاری سد دز در مقایسه با نیروگاه های حرارتی بسیار پرهزینه تر بود. بانک جهانی همچنین از اینکه شرکت R&D لیلینتال ایران را تشویق به رد توصیه های بانک میکرد ناخشنود بود. درآوریل ۱۹۵۷ بورک ناپ یکی از مدیران وابستۀ بانک به ابتهاج هشدارداد که هزینه های بیش از اندازه ممکن است موجب شلیک تورمی جدی بشود. ابتهاج بخشم پاسخ داد که بدون سرعت عملیاتی "ایران مطمئناً نابود خواهد شد". در تابستان ۱۳۳۶ شرکت R&D برای وام سد دز فشار می آورد . و بانک جهانی در پاسخ میگفت که شرکت بررسی درستی را از هزینه و بهره وری پروژه و اسکان خانواده هایی که خانه هاشان را از دست میدادند ارائه نکرده است. لیلینتال در پاسخ به شعار پردازی روی آورده بود در سپتامبر آن سال به ابتهاج میگفت " خداوند مقدر فرموده که برآن درٌه بزرگ سٌدی زده شود" و به شاه میگفت سد دز یک "یادمانساخت قهرمانانه" است وآنرا به اهرام مصر مانند میکرد. بگفتۀ او " برخلاف آن بناهای یاد بود که برای شکوه پادشاهان مرده ساخته شده بودند این کار سترگ به زندگان ارمغان شده است" و "نمادیست از این که یک کشور باستانی در پیشرفت بسوی آینده است".چند روز بعد او با ۶/۵ میلیون دلار در جیب به آمریکا باز میگشت. یکماه بعد او اعلام نمود که ایران برای پروژۀ دز ۳۸ میلیون دلار فراهم میکند. بانک جهانی شرکت R&D را متهم میکرد که بجای توجیه اقتصادی و منطقی "به بحثهایی از قبیل تاثیر ساختن سدی بزرگ در روانشناسی مردم سخن میگوید" .
ابتهاج و لیلینتال با اطمینان از پشتگرمی هاشان با بانک در ستیزه بودند و در مارچ ۱۹۵۸ ایران ۱۳/۱ میلیون دلار دیگر به پروژه اختصاص داد و در ۱۹۵۹ لیلینتال به بانک گفت که در مورد ایران مسائل سیاسی به اندازۀ داوری های فنی مهم هستند. او که مبالغ هنگفتی را هزینه کرده بود اینک بانک، شاه، ابتهاج و دفتر اقتصادی سازمان برنامه را تهدید میکرد که اگر بانک در ارائه وام سریع عمل نکند شرکتش پروژه را رها خواهد کرد. به هرروی پدیداری بحران اقتصادی و تورم در۱۹۵۹ و پذیرفتن برنامۀ پرهیز صندوق بین الملل پول پیامد آن بد مستی ها بود. فریاد نارضایی از همه سو حتی از مجلس فرمایشی بلند بود والبته تنها کسی که هنوز از لیلینتال دفاع میکرد ابتهاج بود. دربهمن ماه ۱۳۳۹ مجلس لایحه سازمان آب و برق خوزستان را تصویب نمود .بنگاه اختیارات گسترده ای بر ای توسعه منطقه ای داشت. مجلس و خسرو هدایت با موافقت شاه به بنگاه اجازه تملک اراضی و املاک مورد نیاز را اعطاء نمودند. پیامد این امر مصیبت بار بود. جامعه شناسان شاه و بنگاه را متهم می کردند که با دستهایی سنگین ۷۵ هزار روستائیان بینوا را به شهرکها فرستادند و کشتزارهای کوچک را به نفع کشت وصنعت بزرگ از میان بردند. حتی بانک جهانی در ارزیابی سد دز گزارش داد:
تا پایان ۱۹۶۶ بر پایه ی تجربیات بدست آمده از پروژه ی آزمایشی آبیاری the pilot irrigation بانک آماده ی ارزیابی پروژه برای بهبود کشاورزی سنتی بود. هیئت اعزامی بانک بر این باور بود که کمپانی های بازرگانی تمایلی به سرمایه گذاری در این پروژه ی توسعه ندارند و چنین به دید میاورد که کشاورزی سنتی میتوانست بر پایه ی تجربیات پروژه ی آزمایشی آبیاری بهبودی یابد. بانک از برآیندهای تو سعه ی کشت و صنعت agribusiness آشفته خاطر بود زیرا که به باور بانک این پروژه سرانجام موجب انتقال و بازخانمان دادن به بخش بزرگی از جمعیت خواهد گردید. افزوده بر آن، بهبود کشاورزی سنتی نیازی به ساختوست پیچیده ی آبیاری بگونه ای که مهندسین مشاور انگارنموده بودند نداشت و بنابراین هزینه های سرمایه گذاری برای هر هکتار می توانست کاهش یابد. (...)
تاریخ بکاراندازی پروژه نشان میدهد که چگونه وام گیرنده (ایران) موفق به ترغیب بانک به این راهکارشد که کشاورزی مکانیزه در مقیاس بزرگ به صورت بازرگانی و تعاونی می باید در تمام گستره ی پروژه روی دهد و چگونه در نتیجه بانک به گونه ی فزاینده از آبادایی زمینهای خرده مالکین دورشد (...) جون این مطابق شرایط موافقتنامه ی بانکی نبود یک هیئت نظارت در نوامبر ۱۹۶۹ از ایران بازدید نمود و توصیه نمود پرداخت هزینه متوقف شود تا وام گیرنده به بانک در باره ی این دگرگونی توضیح دهد و بانک آنها را بپذیرد. مدیریت بانک این توصیه را به دلایل نا معلومی در پرونده های موجود نپذیرفت . پس از آنکه هیئت ارزیابی پروژه منطقه پروژه را در ماه می ۱۹۷۰ بازدید نمود موافقتنامه جدیدی به رسمیت شناخته شد و در یک نامه ی الحاقی بتاریخ ۱۰ می ۱۹۷۱ بانک افزایش گستره ی کشت و صنعت را از ۲۰،۳۰۰ هکتار به ۴۵،۰۰۰ هکتار پذیرفت اما اصرار ورزید که ۱۰،۰۰۰ هکتار برای بهبود کشاورزی سنتی اختصاص داده شود (...) دگرگونی مرحله ی نخست پروژه از توسعه ی پروژه ی زمینداری کوچک به پروژه ی کشت و صنعت در مقیاس بزرگ که از سوی وام گیرنده و مهندسین مشاورش درخواست شده یود و سرانجام مورد موافقت بانک قرار گرفت به منزله ی دگرگونیی مهمی در توصیف پروژه در موافقتنامه ی بانک محسوب میشود و شرایط درنظر گرفته شده در توصیف پروژه را که به آشکاری برای نیازهای خرده کشاورزان سنتی بر پایه ی تجربه ی طرح آبیاری آزمایشی اولیه بود بی مورد میسازد.
اکنون دیگر احساس رقابت در ما فراموش شده است واحساس در ماندگی بر جاش نشسته و احساس عبودیت. ما دیگر نه تنها خود را مستحق نمی دانیم یا برحق (نفت را می برند چون حق شان است و چون ما عرضه نداریم ، سیاست مان را می گردانند چون خود ما دست بسته ایم، آزادی را گرفته اند چون لیاقتش را نداریم) بلکه اگر در پی توجیه امری از امور معاش و معاد خودمان نیز باشیم به ملاک های آنان ارزش یابی می کنیم و به دستور مستشاران و مشاوران ایشان. همان جور درس می خوانیم، همان جور آمار میگیریم همان جور تحقیق می کنیم ، این ها به جای خود. چرا که کار علم روش های دنیایی یافته وروش های علمی رنگ هیچ وطنی را بر پیشانی ندارد اما جالب این است که عین غربی ها زن می بریم، عین ایشان ادای آزادی را در می آوریم، عین ایشان دنیا را خوب وبد میکنیم و لباس می پوشیم وچیز می نویسیم و اصلا شب و روزمان وقتی شب وروز است که ایشان تأیید کرده باشند جوری که انگار ملاک های ما منسوخ شده است ختی از این که زایده ی اعور ایشان باشیم به خود می بالیم.